شعر از : علیرضا لک
ای دل از این نداری خود دست بر ندار
از چشم نوبهاری خود دست بر ندار
یعنی ز وضع جاری خود دست بر ندار
از حسن همجواری خود دست بر ندار
هر لحظه فرصت نفحاتی دوباره هست
وقتی کریم هست یقین کن که چاره هست
گفتم بیایم از نفست زیر و رو شوم
دنبال نان سفره تو کو به کو شوم
مثل نسیم با کرمت روبرو شوم
من هم به لطف عام تو با آبرو شوم
دیدم ته صفوف گداها نشسته ام
یک کوچه مانده آخر دنیا نشسته ام
پر می کشند با پروبالت نسیم ها
تا آن سوی بلندی قد حریم ها
خواهش بهانه ایست که از آن قدیم ها
افتاده در نگاه همه یا کریم ها
دست مرا بگیر مرا یک ستاره نیست
«در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»


«یک»خواستم عطای تو چندین برابر است
لطف کم تو از سر دنیا فراتر است
اصلا کلید باغ بهشتی بر این در است
«از هر زبان که می شنوم نامکرر است»
یک قصه بیش نیست که ما سر سپرده ایم
هر نان تازه را سر این سفره خورده ایم
تو می رسی و غنچه لبخند می رسد
اردیبهشت در تب اسفند می رسد
در خانه ولی خدا قند می رسد
زیباترین نتیجه پیوند می رسد
قدری بخند دور و بر تو حبیب هست
«در غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست»
تو نور پر فروغ محلات خوبها
آیینه بهاری آیات خوبها
یعنی شروع سلسله سادات خوبها
ماهی میان ماه مناجات خوبها
وقت نماز آمده در انتظار تو
ای ما فدای آن بدن لرزه دار تو


تو بر فراز کوه کرم ایستاده ای
شاهی به روی خاک ولی سرنهاده ای
با این همه شبیه نفس صاف و ساده ای
حاجی عشق می شوی اما پیاده ای
«چشم عنایت از همه سو دوختی به ما»
«راه چگونه زیستن آموختی به ما»
جولان تیغ دست تو بیداد می کند
یک لشگر از قیام تو فریاد می کند
کشته کنار داغ جمل باد می کند
دل را طنین «یا حسن» آباد می کند
طوفان تیغ را به تماشا گذاشتی
بر عرش افتخار و شرف پا گذاشتی
«بغض کبود یاس خدا در گلو شکست
حق در سکوت بود و صدا در گلو شکست
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
تصویر تلخ خاطره ها در گلو شکست»
آری عصای مادر آیینه ها شدی
پاره جگر ! تو هم جگر داغ ما شدی


از ناله های پر غم مادر که بگذریم
از کوچه و شقایق پرپر که بگذریم
از لحظه های پشت همان در که بگذریم
از غربت شبانه حیدر که بگذریم
از تو غروب کرب و بلا می توان شنید
«لا یوم کیومک» را می توان شنید