اگر
همين کتاب آقاي جعفريان چاپ شده بود قطعا من "جانستان کابلستان" را نمي
نوشتم. جانستان نوشته شد بخاطر اينکه او هنوز اين کتاب را ننوشته بود.وقتي
آدمي با سابقه و تجربه جعفريان درباره افغانستان کتاب مي نويسد به نظر من
اصلا درست نبود امثال ماها وارد اين کار بشويم.
گروه فرهنگی مشرق -
"اگر همين کتاب آقاي جعفريان چاپ شده بود قطعا من "جانستان کابلستان" را
نمي نوشتم. جانستان نوشته شد بخاطر اينکه او هنوز اين کتاب را ننوشته
بود.وقتي آدمي با سابقه و تجربه جعفريان درباره افغانستان کتاب مي نويسد به
نظر من اصلاً درست نبود امثال ماها وارد اين کار بشويم."
اين گفته
رضا اميرخاني در نشست رونمايي از کتاب "در پايتخت فراموشي" بود که در
نمايشگاه کتاب برگزار شد. شايد خيلي ها مثل من ابتدا فکر کنند اين يک تعارف
خالي و شکسته نفسي است اما اگر کسي هر دو کتاب را بخواند خواهد فهميد که
هر چند هر کدام لطف خاص خود را دارند اما حداقل اين حرف اميرخاني يک "تعارف
خالي" نيست. و ما از اين همسايه شرقي مان آنقدرها نمي دانيم که اگر هر کسي
يک روزه تا هرات هم رفت و برگشت و کتابي، سفرنامه اي يا گزارشي نوشت جاي
بقيه را نمي گيرد.
* "در پايتخت فراموشي" سفرنامه تنها يکي از
سفرهاي محمدحسين جعفريان است. سفري چند روزه براي شرکت در همايش اولين
سالگرد شهادت احمدشاه مسعود که شهريور 81 انجام گرفته است. کتاب با گله
گزاري تند جعفريان درباره اينکه چرا اينقدر دير و تنها دو روز مانده به
همايش خبرش کرده اند آغاز مي شود:"... در همين ايام براي بار دوم تلويزيون
کابل سرگرم نمايش مستند من درباره مسعود، براي مردم افغانستان بود. اين
مستند در شمار بهترين هداياي مقامات رسمي ايران در ملاقات با بالاترين
مقامات دولت انتقالي اسلامي افغانستان، به شمار مي آمد." (ص 29) "... پس
چرا بايد من آخرين نفر باشم و دو روز قبل از سفر مطلع شوم. هميشه در چنين
مواقعي آن ها که در کوران حوادث بوده اند و جان بر سر اعتقاداتشان گذاشته
اند از ياد مي روند. هنگام تقسيم غنائم و حتي عشق ها و محبت ها، چرا
جماعتي چون من هميشه از ياد مي رويم؟(ص 17) فقط خدا مي داند چقدر از اين بي
مهري افغان ها دلم شکسته بود!" (ص 18)
اما عشق جعفريان به
افغانستان و مسعود چيزي نيست که با اين بي مهري ها از بين برود چرا که عمرش
را در اين را صرف کرده است. (ص 17) براي همين کتاب را باز هم با عشق بي
پايانش به اين سرزمين و اين مردم تمام مي کند:"... و اين آخر کاري تکرار
کنم که عشق من به اين مردم و اين سرزمين بي شائبه، بي زمان و بي مکان، صادق
و بي پايان است."(ص 245)
و البته در لابلاي کتاب در چند جا تلگرافي به چرايي اين عشق اشاراتي مي کند:
"آخ
که چه مردم ساده دل و پاک نهادي هستند اين افغانها!" (ص 103) و " براستي
که ميهمان نوازي اين مردم، در کمال تنگ دستي و فقري که دچارش هستند حيرت
آور است. من به قول بچه لات هاي تهران، کفم بريده است!" (ص 206) براي همين
است که جعفريان مي گويد افغانستان با همه چيزهايش "خواستني است" (ص 119) و
"من يک صبح هرات را با يک عمر زندگي در پاريس و لندن و لوس آنجلس عوض نمي
کنم." (ص 87)
* کتاب "در پايتخت فراموشي" يک دوره فشرده و تلگرافي
افغانستان شناسي است. افغانستان شناسي با قلم کسي که " از شانزده سالگي به
افغانستان سفر کرده"، " سالها در آنجا سکونت کرده و مسئوليت داشته". از
زبان کسي که "پايش را در کوهستان هاي قره کمر بدخشان" از دست داده. (ص 19)
با
خواندن اين کتاب انگار دست در دست محمدحسين گذاشته و با سفر در دالان
تاريخ سه دهه گذشته اين کشور مي بيني که بر مردم اين ديار و بر اين سرزمين
چه گذشته است. به باميان مي روي تا با چشم هاي خودت زخم هاي جهالت را بر
پيکر بت ها ببيني. (ص 38) پا به پاي او به بالاي تپه تلويزيون و تپه مرنجان
کابل مي روي تا جنگ هاي خونين مجاهدين و ژنران دوستم براي تصرف اين تپه ها
را برايت روايت کند. (ص 40)
محمدحسین جعفریان، نویسنده کتاب در "پایتخت فراموشی"
تا
آنچه در قصر "تاج محمد بيگ" گذشته و از ترور حفيظ الله امين دومين رئيس
جمهور کمونيست افغانستان در اين قصر برايت بگويد، قصه هايي که خيلي از
افغان ها هم يادشان نمي آيد و نمي دانند. (ص 62) تا از زندگي يک و نيم
ميليون نفر ساکنان کابل در خط مقدم جبهه براي يک دهه در زمان درگيري گروه
ها و احزاب مختلف برايت گپ بزند. (ص 106) تا در خيابان هاي کابل بچرخاندت و
ببيني که سه دهه جنگ و تخريب چگونه "خيابان هاي کابل را شني تانک ها تکه
تکه کرده اند." (ص 163) تا چيزهايي از جنگ هاي داخلي و برادر کشي ها بگويد
که مو بر تنت سيخ شود. (ص 104، 108، 109، 184، 186) مثلا بگويد که: "در آن
سال ها تقريبا همه احزاب در نوبت هاي متوالي و يا لااقل يک دو بار با
يکديگر وارد جنگ شدند. هيچ گاه نمي شد دقيق معلوم کرد و پي برد گناه با
کدام طرف و آغازگر که بوده." (ص 211) حتما تو هم مثل من موقع خواندن اين
کتاب خواهي پرسيد خوب چرا مي جنگيدند؟ جعفريان به همراه رضا برجي زمستان
75 براي پاسخ به اين سوال مستند "چرا مي جنگيم؟" را ساخته است. مي گويد آن
موقع در باميان از استاد خليلي رهبر حزب وحدت اسلامي همين سوال را پرسيدم،
"او بسيار زيرکانه پاسخ داد: در سياست دوست دايمي و دشمن دايمي وجود
ندارد."(ص 212) استاد خليلي جنگ هاي خونيني با مسعود داشت اما حالا در
اولين سالگرد شهادتش بر سر مزارش در تمجيد از او سخنراني مي کند. (ص 211)
ممکن
از همه اين ها را از او بشنوي و تاب بياوري اما وقتي اين بخش را از قلم او
بخواني ديگر بغضت خواهد ترکيد: " نزديک هتل نيز ساختمان هاي مخروبه کم
نيستند. در بعضي از قسمت ها هر دو سوي خيابان خانه هاي بتوني چند طبقه روي
هم آوار شده اند و حيرتا که اغلب در لا به لاي اين مخروبه ها که هر لحظه
بيم فرو ريختن شان مي رود، خانواده هايي زندگي مي کنند. طناب هايي مي بيني
که بر آنها لباس هايي براي خشک شدن آويزانند. گهواره بچه اي که به آرامي
تکان مي خورد و زير سقفي که از سه طرف فرو ريخته و به زمين ريخته و تنها يک
طرف آن بر روي يک ستون لرزان، هنوز بر جا باقي مانده است. سفره اي را پهن
مي بيني که خانواده اي پرجمعيت برگرد آن سرگرم صرف غذايند. آن هم چه غذايي؟
بماند."(ص 170)
با جعفريان که همراه باشي همه اين ها را جلو چشمت مي
گذارد نه فقط براي بغض کردن بلکه براي اينکه بداني چه بر سر برادر تني ات
که در همسايگي ديوار به ديوارت افتاده آمده است و هنوز هم که هنوز است زخم
بر تن چاک چاکش مي زنند. اگر آن زخم ها از جهالت برادران بود اين ها از
کينه و عداوت دشنه بيگانگان و نامحرمان است.
اما از زبان جوان
افغاني تاکيد مي کند که به کوري چشم دشمنان ما از مردني نيستيم و کشورمان
را دوباره خواهيم ساخت: "اينجا محله طفوليت من است. اما مُه حالا از اِي
ويرانه ها، خانه خود را پيدا کرده نمي توانم، مُه در امي کوچه کلان شديم.
بازي کرديم. اما حالا... و بغض راه گلوي او را نيز مي بندد. اما بلافاصله
خودش را کنترل مي کند و ادامه مي دهد. ما دوباره شهر خوده جور مي کنيم. همه
افغانها از سرتا سر جهان مي آيند و کابله آباد مي کنند."(ص 164)
*
اين کتاب يک دوره "مسعود" شناسي هم هست، بويژه براي ما که چيزي زيادي از
احمد شاه مسعود نمي دانيم. مسعود شناسي آن هم از زبان کسي که برايش مستند
ساخته و نزديک ترين و صميمي ترين فرد در خصوصي ترين حالات او بوده. (ص
129،151، 218 و غيره) احمد شاه مسعود تا زنده بود و مي جنگيد يک قهرمان ملي
بود براي افغانستان اما بعد از شهادت ناجوانمردانه اش يک قهرمان جهاني هم
شد. بهترين دليل براي اين مدعا همين همايش بين المللي است که در آن از همه
کشورها حضور دارند و درباره مسعود صحبت مي کنند. از دوستانش گرفته تا
قاتلان و دشمن نانش که همه زبان به تمجيدش مي گشايند. البته بگذريم از حضور
آن چناني هيات ايراني که ذکرش رفت.
براي نمونه با خاطره اي از حامد
کرزاي شروع مي کنيم: "درباره ملا يار محمد که از فرماندهان اصلي طالبان
بود. او جنگ هاي سختي با احمد شاه مسعود کرد. نبردهايي که در آنها بسياري
از سربازان وفادار به مسعود کشته شدند اما وقتي به اسارت شير دره پنجشير
درآمد، احمد شاه با مناعت طبع بي نظير با وي روبرو شد. از ملا يار محمد
همچون شخصيتي سياسي پذيرايي به عمل آمده و به پاس مجاهدت هايش در سال هاي
نبرد عليه روسها، آزاد شد تا به خانه اش در قندهار باز گردد! اين رفتار
حيرت آور آن هم در اوج جنگ ها و مناقشات، چنان اين فرمانده را دگرگون کرد
که تا هنوز مريد و ثناگوي مسعود باقي مانده است. او پس از آن هرگز به جمع
طالبان و جبهه طالبان و جبهه هاي آنان باز نگشت."(ص 101)
خيلي ها در
اين همايش درباره مسعود سخنراني کرده و خاطرات و چيزهايي از ويژگي هاي او
مي گويند اما به اعتراف خيلي ها هيچ کس نمي تواند مانند خود جعفريان حق
مطلب را درباره مسعود ادا کند. چنانکه ژنرال نماينده اتحاديه اروپا با شعر
او به عظمت مسعود پي مي برد (ص 146) و خود افغان ها از جمله برادر مسعود هم
همين را اعتراف مي کند. (ص 155)
شعر بلند و پرسوز جعفريان نه تنها همه
حاضران آن همايش را منقلب کرده و به گريه مي اندازد بلکه الان هم که آن را
در کتاب مي خواني اشک آدم را در مي آورد:
"آبروي خاک
تو آخرين چريک زمين بودي
پيام خلاصه ما به خداوند
اشاره زمين به کهکشان هاي دور دست.
...آمر صاحب
چه بودي تو؟
جنگاوري محکوم؟
قهرماني معصوم؟
درختي وحشي که تنها در آغوش سنگ هاي پنجشير مي روييد؟
ماهي تنها در آسمان بي ستاره کشورت؟
يا دست خداحافظي خداوند براي دنيايي که تو را نشناخت؟
... خود را آتش زد تا افغانستان در زمستان تاريخ يخ نزند.
خود را آتش زد تا در شب هاي تاريک کابل
خانه هاي عاشقان و عارفان روشن بماند.
سوخت تا گرگ هاي گرسنه در پتوي شب
به دريدن کودکانتان سر نرسند.
خاکستر شد
تا نقشه افغانستان در اطلس هاي جهان خاکستر نشود.
... وقتي به آسمان مي نگري
و با دهاني که از قلبت گشوده شده است مي گويي:
"...و اينا باز مربوط به آخرت است و اي که تاريخ چه قضاوت خواهد کرد."
و تاريخ قضاوت کرد
در دادگاهي طولاني
همه رودخانه ها، سنگرها و درختان افغانستان
به بزرگي تو شهادت دادند
و کبوتران به پاکي ات
... آمر صاحب
دلم براي تان تنگ شده است.
در کوچه هاي کابل مي چرخم
تا به عکس هاي اميدوارتان بر چهار راه ها سلام کنم
به عکس هايي که با شادي مردم لبخند مي زنند
و غرور افغانستان را تکثير مي کنند.
چقدر مرهم صداي تان در خيابان هاي زخمي اين شهر کم است
آمر صاحب
چقدر جاي تان خالي است!"
به قول جعفريان همه اين همايش ها و سخنراني ها مهم نيست، "مهم خود آن مرد بزرگ و اسطوره اي بود که از ما دريغ شد و رفت."(ص 219)
او
را دريغ کردند چون راه و آرمانش را را نمي خواستند. از احمد ولي مسعود
برادر مسعود پرسيدم: " فرض محال است اما تصور کنيد تلفن همراه شما زنگ بزند
و از آن سو صداي برادرتان احمد شاه مسعود را بشنويد که به شما مي گويد:
چند دقيقه اي مي توانيد با وي حرف بزنيد. در اين دقايق چه به او خواهيد
گفت؟
... ناگهان بغضش ترکيد و شروع کرد به حرف زدن. گفت به مسعود مي
گفتم: برادر جان، ما خيلي تنهاييم. بسياري از دوستان تو آن گونه نبودند که
هنگام حيات تو خود را نشان مي دادند. بسيار خيانتها به ما شد. مي گفتم ما
مي خواهيم آرمان هايت به زمين نماند اما خيلي ها اين را نمي خواهند و ..."
(ص 242)
* اولين سالگرد شهادت احمدشاه مسعود قهرمان ملي افغانستان است و
هيات هاي رسمي در سطح بالا از کشورهاي مختلف شرکت کرده اند اما ببينيم
هيات ايراني شرکت کننده در اين همايش بين المللي چه کساني هستند. جعفريان
خيلي خوب اعضاي هيات ايراني و کارهاي آنها را در اين سفر گزارش کرده که
جالب و خواندني است:"آقاي قدرت الله حسن زاده که گويا دست اندر کار انتشار
مجله اي به نام قرن بيست و يکم است و يک بار ويژه نامه اي براي احمد شاه
مسعود در مجله اش در آورده و همان باب آشنايي اش شده با سفارت و دعوت از او
براي مراسم. پيام فضلي نژاد که همکار آقاي حسن زاده است و به شفاعت او
سفارت نام وي را هم در ليست گنجانده است. آقاي مهندس نمازي، پيرمردي مهربان
که خودش مي گويد از ملي مذهبي هاست و گويا از فعالان حزب ملت ايران، اما
معلوم نمي شود او چطور و به سفارش چه کسي و اصلا چرا توسط سفارت افغانستان
در ليست مدعوين قرار گرفته. آقاي صادقي که گويا مسئول دفتر آقاي ابراهيمي،
نماينده رهبري در امور افغانستانند. دکتر فريدون جنيدي {زبان شناس و
شاهنامه پژوه}که با آن قد و قواره رشيد، ذکرش رفت و ما دو تن، يعني من و
بهروز افخمي... گويا قرار بوده است ميهمانان خيلي مفصل تر از اين باشند، هم
از حيث کمي و هم کيفي. اين هياتي نيست که مناسب شرکت در مراسم سالمرگ
قهرمان ملي افغانستان از سوي ايران و ايرانيان باشد. واقعا چه کسي مسوول
است؟" (ص 32)
از اعضاي عجيب و غريب هيات که بگذريم کارهاي اين هيات خنده
دار است. از نق زدن که چرا هتل آب گرم ندارد (ص 49) گرفته تا خورده فرمايش
هاي آقايان براي غذا "سر ميز، گارسون ها از دست ميهمانان ايراني به تنگ
آمده اند. هر کدامشان يک فرمايشي مي دهند." (ص 52) تا دسته گل هايي از اين
قبيل آن هم در کابل: " يکي از همراهان شريفمان طلب نوشيدني مي کند. گارسون
مي پرسد، چه باشد؟ او هم من و من مي کند و آدرس گمراه کننده مي دهد و
بيچاره خدمتکار افغاني معطل مانده است، عاقبت من به فرياد هر دو مي رسم. به
طرف مي گويم؛ چته آقا جان! اگر دنبال آب شنگولي هستي، راه را عوضي آمده
اي. در اين مملکت دو دهه مردم براي اسلام جنگيده اند. مگر ممکن است بعد از
شش ماه همه چيز را فراموش کنند. خيالت راحت کنم، از اين زهرماري ها در
کابل، حتي در هتل هاي درجه يک آن هم نمي تواني پيدا کني... طرف اينها را مي
شنود، کمي دست و پايش را جمع مي کند و به آبميوه رضايت مي دهد!
يکي
ديگر از ميهمانان عزيز ايراني گير داده است، شب را برويم و در کابل
بگرديم. مي گويم به قول افغانها" قيود شبگردي"است. تازه الان در شهر مرغ پر
نمي زند . با طلوع خورشيد اين شهر بيدار مي شود و با غروب آن مي خوابد. مي
گويد: اين مال قبل از آمدن آمريکايي ها بود. حالا حساب اين شهر فرق کرده.
تازه من در يک پايگاه اينترنتي خوانده ام که در کابل نايت کلوپ باز شده.
خوب اگر هست چه عيبي دارد ما را ببرند سري هم به آنجا بزنيم. چه تصوراتي
دارند اين جماعت. مي گويم آقا جان! اينجا کابل است. اين که در تهران
چيزهايي شنيده اي با حقيقت جاري در اين شهر و کشور دو چيز متفاوت است. چرا
نمي خواي بفهمي! کابل و نايت کلوپ! و او مرا مسخره مي کند که اطلاعات تو
مال شونصد سال پيش است. حالا آمريکايي ها آمده اند و همه چيز رنگ عوض
کرده، شما هنوز فکر مي کنيد زمان موشکباران مجاهدين است. ديگر از دست
اينها به تنگ آمده ام." (ص 54-55)
بخاطر به آب دادن همين دسته گل هاست
که همان اول سفر جعفريان مجبور مي شود عذرخواهي کند که :" من بعد براي آقاي
قدسي شرح مي دهم که اين هيات منتخب سفارت محترم افغانستان در تهران است و
رسما هيچ ربطي به جمهوري اسلامي ايران ندارد. چرا که آنها منتخب مقامات
ايراني نيستند. بعد از اين منبر دوست نايت کلوپي ما نيز حساب کار دستش مي
آيد و مي فهمد که خواب خيالاتش در کابل تعبير نمي شود. نايت کلوپ در
کابل؟!" (ص 56)
روز دوم يا سوم همايش قرار بوده مسئولان يا همان هيات
ايراني با هواپيما برسند که باز هم کسي نيامده (ص 123) بنابراين شاهکارهاي
همين هيات ادامه دارد. "آقاي خاني، دبير سمينار، به سرعت و با نگراني خودش
به جايي که من و افخمي نشسته ايم، مي رساند و در گوش ما مي گويد: پيام
خاتمي صاحب را کدام شما مي خواهد بخواند؟ افخمي مي گويد: قرار نبوده من
پيامي بخوانم اما اگر کسي نيست، به عنوان نماينده رسمي کشورم، حاضرم آن را
قرائت کنم. دقايقي بعد کاشف به عمل آمد که اصل پيام موجود نيست! بنا بوده
يک هيات رسمي که از تهران براي شرکت در اين مراسم مي آيد، پيام آقاي خاتمي
را نيز خطاب به سمينار ياد شده همراه بياورد که با نيامدن آن حضرات،کل
ماجرا منتفي شده است. چقدر ما ايراني ها در اين قبيل موارد، منظم و هوشيار
عمل مي کنيم. خدايا! به خودت پناه مي برم از عصبانيت. نزديک است منفجر
شوم!" (ص 116)
جالب است حتي اعضاي سفارت ايران در افغانستان هم در همايش
حضور ندارند (ص 172) و آقاي طاهريان سفير جمهوري اسلامي ايران در کابل در
روزهاي برگزاري همايش بين المللي احمد شاه مسعود در تهران بوده اند و بعد
از پايان همايش به کابل مي آيند. (ص 226) اعضاي سفارت وقتي بعد از همايش از
حضور افخمي و جعفريان با خبر مي شوند تازه مي آيند دنبال آنها در هتل و
"گلايه ها که چرا تهران سفر رسمي افخمي را اطلاع نداده که آنها براي او
برنامه ريزي کنند. افخمي هم پاسخ مي دهد که اين سفر او رسمي نبوده، بلکه صد
در صد تصادفي بوده و الان هم دارد براي عکاسي از مردم و معماري شهر کابل
به خيابان هاي اطراف هتل مي رود."(ص 173) بي خيال همه اين ها در عوض وقتي
آقاي طاهريان بعد همايش به کابل مي آيند ضيافت شام مفصلي براي جعفريان و
افخمي ترتيب مي دهد. (ص 226) به اين مي گويند سفير زرنگ.
با اين
افتضاحات آيا افغانها حق ندارند که بعد اين همه سال هنوز به ما اعتماد
نداشته باشند:" يکي از مشکلات جمهوري اسلامي ايران با بزرگواران افغاني،
رنگين بودن سياست ما در قبال آنها بوده است. بدين معني که بدبختانه طي
سالهاي متوالي، مسئولان بزرگوار امور افغانستان در ايران، هزار و يک نوع
استراتژي در قبال گروه هاي افغاني داشته اند و لذا آنها حتي تا امروز سر در
گم مانده اند که تهران بالاخره دوست آنهاست يا دشمن شان! هرگز هم به ما
از در اعتماد ننگريسته اند. حق هم دارند! البته گاه زيادي غير منطقي و
افراطي مي شوند. طوري که برخي از طرفداران احمد شاه مسعود حتي مدعي دسيسه
چيني تهران عليه او مي شوند."(ص 120-121)
و يا حق ندارند حتي را ما را
به چشم دشمن خود نگاه کنند؟ چنانکه يکي از مهمانان موقع سخنراني جعفريان و
شعر خواني او براي مسعود به بغل دستي اش مي گويد:" سيل کو (ببين) حتي دشمن
دُ باره قهرمان ما چي گپ مي زنه!" (ص 147)
ببين چه کرده ايم که
افغانستان (برادر و همسايه ما) به ما اعتماد ندارد و ما را به چشم دشمن
نگاه مي کند. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل و قضاوت کن.
* جعفريان در اين کتاب چند پرده کوتاه هم از برخورد و عملکرد غربي ها در قبال افغانستان و مسعود مي آورد که آن هم خواندني است.
"امروز
صبح در ابتداي مراسم، معاون سفارتخانه آمريکا در کابل براي سخنراني دعوت
شد. چقدر رو دارند اين جماعت. او کلي از مسعود تمجيد کرد و ابراز احساسات.
با خودم فکر مي کردم چقدر براي افغانها تحمل اين سخنراني سخت است. در حالي
که مثل روز برايشان روشن است، ماموراني با نام القاعده اما با پول و نقشه و
تجهيزات سيا مسعود را دو روز پيش از واقعه يازدهم سپتامبر ترور کردند.
حالا قاتلان آمده اند و در تمجيد از مقتول مرثيه سرايي مي کنند. افغانها
تمام اينها را مي بينند و تاب مي آورند. آنها با کساني که قهرمان ملي شان
را ترور کردند، با احترام و صبوري برخورد مي کنند؛ شايد اين سزاي کسي است
که خود نتواند و نخواهد سرنوشت خويش را به دست بگيرد." (ص 130)
احمد
شاه مسعود 9 سپتامبر 2011 ترور مي شود، دو روز بعد حادثه يازده سپتامبر
اتفاق مي افتد و بعد هم حمله آمريکا به افغانستان. آيا اين توالي حوادث
تصادفي است و جاي سوال ندارد."پرسشي اساسي که تا هنوز پاسخي براي آن نيافته
اند." (ص 125)
اين را بگذاريد در کنار عملکرد سفارت ما در
افغانستان که حضرت شان اصلا در همايش نبوده اند. اي کاش حضرات ما از غربي
ها کمي ياد مي گرفتند. براي آمريکايي ها و غربي ها چريک خوب چريک مرده است،
و اين را هم مرثيه سرايي آن آمريکايي در مراسم ثابت مي کند و هم خاطره و
گريه فرانسوا خبرنگار فرانسوي در اين مراسم که اولين عکس ها را از شهادت
مسعود مي گيرد: " او يکي از روزها در حالي که همچنان در انتظار وقت ملاقات
بوده، خبر سوء قصد را مي شنود.
بلافاصله به محل حادثه مي رود و اولين
خبرنگاري است که از پيکر خون آلود و نيز قاتلان مسعود عکس گرفته و با خود
به اروپا مي برد. فرانسوا جان کلامش اين است که غرب، خريدار عکس ها، خبرها
و فيلم هاي او در باره احمد شاه مسعود تا زمان حياتش نبود اما وقتي تصاوير
پيکر خون آلود و قاتلان مسعود را مي برد، همه براي خريدشان از هم سبقت مي
گرفتند. فرانسوا با اين جمله صحبتش را تمام کرد که من براي مصاحبه با شير
دره پنچشير آمده بودم اما تنها توانستم عکس و خبر قاتلان او را تهيه کنم...
و متعاقب آن دو باره غرق گريه مي شود. تاثر او کل سالن را متاثر مي کند.
او سال گذشته يک کتاب مفصل که حاوي مصاحبه چند ساعته با همسر احمد شاه
مسعود نيز هست منتشر کرد. اين کتاب به فارسي نيز ترجمه شده است. البته
بسياري از نزديکان مسعود نقد جدي به آن داشتند. حرف شان آن بود که مسعود
اين کتاب افغاني نيست، فرانسوي است!" (ص 127)
اما آمريکايي ها و
غربي ها مطمئن باشند که "جوان هاي پيراهن و تنبان پوش افغاني" همانطور که
"تانک قهرمان" روس ها را به ته دره پنجشير فرستادند (ص 195) و شوروي را با
خفت فراري دادند اين بلا را سر آمريکايي ها هم خواهند آورد. چنانکه آن پسرک
افغاني زير گوش جعفريان زمزمه مي کند:" جعفريان صاحب! اِي آمريکايي هاي
گنده (کثيف) رُ هم جور (مثل) اَمو خرساي قطبي (روسها) از اِي ملک بيرون مي
کنيم."(ص 216)
* جعفريان در اين کتاب حساب دو نفر را خوب رسيده
است، جالب هم هست که هر دو را بخاطر رفتار حقيرانه و دروغ گويي شان. اولي
چنگيز پهلوان است. ابتدا از دروغ گويي او شروع مي کنيم:" طبق معمول چنگيز
خان ابتدا کمي درباره خراسان بزرگ، زبان فارسي و مواردي که ما بارها شنيده
بوديم، حرف زد. بعد سخن را به احمد شاه مسعود رساند و شروع به تعريف و نقل
برخي خاطرات کرد. سپس از سياست هاي ايران در قبال احمد شاه مسعود گفت.
مدعي شد ايران تا مدتها مخالف مسعود بوده و بردن نام مسعود در ايران و
داشتن تصويري از وي، جرم محسوب مي شده است. من جلوي تلويزيون نشسته بودم.
اما باور نمي کردم که اين موجود اين قدر دروغگو باشد که براي خوشايند
احتمالي بعضي دعود کنندگانش، چنين دروغ هاي حيرت آوري بگويد. عجبا، بردن
نام مسعود و داشتن عکسش در ايران جرم بوده! خدايا! اينها ديگر چه موجوداتي
هستند؟ آدم نمي داند بخندد يا بگريد. بماند که بعد از اين صحبت او، بعضي از
حضار در سالن که دل خوشي از سياست گذاري ايران در آن سامان نداشتند. کف
زدند و هورا کشيدند. اما پهلوان چطور آبروي خويش و سرزمينش را براي چند
ثانيه هورا و تشويق کردن يک جمع، مي فروخت و فدا مي کرد. مخالفي با نظام؟
باش. دروغگو نباش لااقل! فقط آن لحظه بود که از نبودن در سالن و غيبت در آن
جلسه، به شدت خودم را سرزنش کردم. خيلي حيف شد. اگر بودم، همان جا بلند
مي شدم و حق اين موجود را کف دستش مي گذاشتم.
تعدادي از سياسيون و
نظاميان ايران از جمله سردار سليماني، قرار بوده به اين مراسم بيايند و
نيامده اند... من به سبب برخي مقالات پراکنده اي که گاه از آقاي پهلوان
خوانده بودم، از او تصور چهره اي دانشگاهي و صاحب قلم داشتم. نمي دانم چنين
آدمي با چه عقلي مي تواند ادعا کند که بردن نام احمد شاه مسعود و داشتن
عکسش در ايران جرم بوده... درحالي که سريالي هفت قسمتي در تمجيد و تحسين
احمد شاه مسعود توسط خود من ساخته و از پربيننده ترين شبکه رسانه ملي ايران
اسلامي پخش شده و چندين کتاب درباره او با محتوايي مشابه، نوشته و منتشر
شده است. ... برادر! لااقل و به قول عوام يک چيز بگو که بگنجد!" (ص
175-177)
اين از دروغ گويي اش، اما درباره رفتار حقيرانه اش هم
اينکه مي گويد وقتي سخنراني و شعر خواني من براي مسعود تمام شد و از سالن
آمديم بيرون همه تشکر کردند. حتي" ژنرالي که نماينده اتحاديه اروپا براي
شرکت در اين مراسم است، پيش مي آيد و به فرانسوي چيزهايي مي گويد. يکي از
افغان ها ترجمه مي کند: من فارسي نمي فهمم. احمد شاه مسعود را هم درست نمي
شناختم. اما با اين شعر فکر مي کنم توانستم عظمت اين قهرمان افغان ها را
درک کنم."(ص 146)
اما جناب پهلوان اينقدر معرفت را هم ندارد که از
هم وطنش يک تشکر خشک و خالي بکند:"چنگيز پهلوان هم در حالي که انبوه
خبرنگاران و مقام هاي افغاني مرا دوره کرده و به خاطر شعري که خوانده ام،
تحسين و سپاسگزاري مي کردند، چند بار عبور کرد اما زورش آمد او هم از
هموطنش تشکري بکند...چه قدر بعضي آدم ها کوچکند. هر چه هست، اين فاميل و
نام و نام خانوادگي اصلا به اين بابا نمي آيد."(ص 152)
براي همين
است که نه تنها افغان ها به دروغ هاي شاخدار او پي مي برند بلکه حتي خود
افخمي هم اين را تصريح مي کند: "چند شب بعد وقتي با ديدن ايشان در لابي هتل
دوباره فشار خون من اوج مي گيرد و هنگام برگشتن به اتاق باز شروع مي کنم
به غرغر کردن و نق زدن از رفتار جلف و زشت اين پيرمرد که الحق خجالت آور
است و حتي افغان ها نيز متوجه سوءنيت او شده اند. بهروز افخمي مي گويد:
حسين جان! حرص نخور! فيلمفارسي که فقط در سينما نيست. همه جا هست. ذات برخي
از ايراني جماعت است."(ص 198)
و دومين نفري که جناب جعفريان ماهيتش
را خيلي خوب نشان داده است آقاي پيام فضلي نژاد است. نحوه رفتنش به اين
همايش که در بالا ذکر شد. اما درباره رفتارها و شخصيتش هم چندين مورد مي
آورد که جالب است."پيام فضلي نژاد که بيست ساله است و بسياري از رفتارهايش
دقيقا متناسب با سن و سال جوان و شاداب اوست، يک کروات جوان پسند به
پيراهنش آويخته و معلوم نيست با چه بهانه اي خودش را به مدير اعتبار که
همسفر ماست و البته معاون و مسئول تشريفات رياست جمهوري افغانستان، مي
رساند و کنار او مي نشيند و کلي پرحرفي مي کند."(ص 32)
و يا درباره
نق زدن هايش مي گويد:" پيام فضلي نژاد که بدبختانه يا خوشبختانه با آقاي
حسن زاده در همين اتاق بغلي ما مستقر شده، دوباره سر و صدايش هوا شد!...
آقاي فضلي نژاد مرتب پشت اين در مي آيد و اعتراض مي کند اتاق آنها آب گرم
ندارد و مي پرسد چه بايد بکنيم. به نظرم زيادي سوسول باز درمي آورد. آب دوش
گرم نيست اما بالاخره مي توان چاره اي انديشيد. او هي غرغر مي کند که اصلا
آب گرم ندارند. من هم براي آن که بيشتر حرصش را در بياورم، مي گويم: حمام
ما سالم و عالي است"(ص 66-67)
و اما درباره دروغ گويي آقاي فضلي نژاد هم
مي آورد: "پيام فضلي نژاد... مي گويد، مي خواهد اعتراف بکند... کاشف به
عمل مي آيد امروز که رفته و ميهمان راديو و تلويزيون کابل بوده و آنجا يکي
از مسئولان تلويزيون پرسيده؛ شما آقاي جعفريان هستيد؟ و او هم خشکي بالا
نياورده و گفته خود خودشم! و خلاصه تا برگشته کلي تحويلش گرفته اند. براي
سريالي که ساخته و شعر خوبي که در مراسم خوانده."(ص 178)
و اين دروغ
گويي او در طول سفر بارها تکرار مي شود تا جايي که جعفريان به فکر تاديب او
مي افتد: "فضلي نژاد قبل از اين که برود با خنده گفت: تازه داشتم براي چند
نفر از پنجشيريها که فيلم تو را ديده بودند، افه مي آمدم، من محمدحسين
جعفريان هستم که چشمم به تو افتاد. خدا رحم کرد و گرنه اين دفعه لو رفته
بود! اين بي وجدان! همين پيام فضلي نژاد را مي گويم، نه اين که مثل من لاغر
و مردني است، در اين چند روز هر جا که مي رود براي اين که تحويلش بگيرند،
فوري پز سريالي که براي احمد شاه مسعود ساخته را مي دهد و مدعي مي شود؛
بله! بله ديگر من محمدحسين جعفريان همان سازنده سريال آمر صاحب هستم. به
اذعان خودش به همين کلک چند بار هم در کابل راننده تاکسي ها ميهمانش کرده
اند و کرايه نداده و بارها نيز از فروشندگاه افغان که شيفته احمد شاه
مسعودند، در بازار تخفيف هاي حسابي گرفته است. حالا هم همين نيت را داشت که
سر و کله من پيدا شد. اين طوري نمي شود. بايد فکري براي تاديب او بکنم."(ص
206)
راستش اول شک کردم اما با يک جستجوي ساده در اينترنت مطمئن شدم
که اين همان پيام فضلي نژادي است که الان با کيهان کار مي کند و کتاب هاي
"شواليه هاي ناتوي فرهنگي" و "ارتش سري روشنفکران" را نوشته است.
*
علاوه بر نثر ساده، روان و عامه فهم کتاب، از نکات مثبت ديگر آن اين است که
جعفريان سعي کرده طنز نرمي هم در نوشته هايش بياورد تا خواننده خسته نشود.
و اين بويژه به تلطيف خاطرات صحنه هاي جنگي و درگيري هاي گذشته خيلي کمک
کرده است. اوج اين طنز هم در استفاده به موقع و درست از جملات و عبارات
فارسي دري است که براي خواننده ايراني خيلي شيرين است. مثلا:
"مدير
اعتبار که هميشه در سفر به تالقان در مرکز استان تخار افغانستان ميزبان ما
بود و عکس هاي يادگاري بسياري با هم داشتيم، حالا رئيس تشريفات و يکي از
معاونت هاي رياست جمهوري در کشورش بود. وقتي اين را فهميدم دانستم که چرا
به گرمي سابق نيست. به هر حال يک سري عرف سياسي و ديپلماتيک ايجاب مي
کرد... اين رفتار از سوي آدمي چون من قابل درک بود، او سعي داشت باز هم با
صميميت و احترام با من مواجه شود و به ديگران معرفي ام کرد؛ جعفريان صاحب،
انديوال (رفيق) آمر صاحب (احمد شاه مسعود) و جانباز افغانستان است. پاي از
اي يا (ايشان) در ملک (مملکت) ما شهيد (مجروح) شده است." (ص 27)
*
هر چند"در پايتخت فراموشي" اولين کتاب مستقل جعفريان درباره افغانستان است
اما درآخرين صفحه همين کتاب دل پرش را اين گونه خالي مي کند:" من بعد از
سالها سفر به افغانستان و زندگي در اين اينجا، تصميم گرفته ام سفرنامه
بنويسم تا نگاه مردم کشورم به اين سرزمين از روي نوشته هاي برخي دوستان
بزرگوار خودم، نظير حسين دهباشي که ده روز به افغانستان آمده و براي همان
چند روز کتاب نوشته و حتي موسسه هم راه مي اندازد، نباشد. من بيست سال پيش
براي اولين بار به اين کشور سفر کردم. اينها را در پايان اين نوشته از آن
رو يادآوري مي کنم تا بگويم، پيش از آن که افغانستان مد روز شود و محسن
مخملباف بگويد: "مردم افغانستان حالا به خوبي از دکتر نجيب الله محفوظ
{قاطي کردن نجيب محفوظ مصري برنده نوبل ادبيات با دکتر نجيب الله، رئيس
جمهور حکومت افغانستان} ياد مي کنند." با اين مردم دمخور بوده ام. اين ها
را گفتم تا دلم خالي شود..."
راستش جعفريان را از زمان دانشجويي
-حدود پانزده سال پيش- مي شناسم و در جلسات و نشست هاي مختلف صحبت ها و
خاطراتش از افغانستان را شنيده ام. هميشه اين سوال توي ذهنم بود و مي
خواستم در يک فرصتي ازش بپرسم تو که اين همه افغانستان رفتي و آنجا را شايد
بهتر از ايران بشناسي چرا تا به حال يک کتاب درباره افغانستان ننوشتي؟ اگر
فقط خاطرات سفرهايت را مي نوشتي تا حالا بيش از ده پانزده کتاب شده بود،
کتاب هايي دست اول و بي واسطه از دوره ها و حوادث مختلف اين کشور. کشوري که
اين همه به ما نزديک است اما چقدر کتاب خوب درباره اش کم داريم و چقدر
همديگر را نمي شناسيم.
اين فرصت در نشست رونمايي کتاب در نمايشگاه کتاب
دست داد و ازش پرسيدم. او هم بدون اينکه تقصير را گردن ديگران بيندازد رک و
راست گفت: کم کاري کرديم.
حالا مي خواهم بگويم جناب جعفريان درست
است که دل پرت از مخملباف و ديگران را بالاخره خالي کردي اما اين يادت باشد
که اين نگاه غلط مردم کشورت به همسايه و برادرش بخاطر ننوشتن هاي مکرر شما
و "کم کاري" و بهتر است بگويم "بي کاري" ما شکل گرفته و اي کاش براي هر
سفرت - حتي اگر شده مثل همين کتاب بعد از ده سال- حداقل يک کتاب سفرنامه مي
نوشتي تا ذهن و زبان مردمت اينقدر از پندارها و انگاره هاي غلط و عجيب و
غريب پر نشود که حالا کلي زحمت بکشيم تا اين زنگارها را پاک کنيم.
به
هر حال باز هم دست مريزاد، "در پايتخت فراموشي" را با عشق و علاقه در يک
نصف روز خواندم با همان عشق و علاقه اي که کتاب "برچه هاي سرخ، کوچه هاي
سبز" همسفرت رضا برجي را پانزده سال پيش در دوره دانشجويي خوانده بودم.
واقعا شيريني آن کتاب را برايم زنده کرد و در اين مدت هيچ کتاب درباره
افغانستان اينقدر برايم شيرين نبود حتي کتاب "جانستان کابلستان". کتاب
"برچه هاي سرخ،کوچه هاي سبز" الان ناياب است نمي دانم چرا سوره مهر آن را
تجديد چاپ نمي کند. به هر حال همان طور که در نشست رونمايي قول دادي منتظر
کتاب "چکر در ولايت جنرال ها" هستم، اميدوارم که آن کتاب مثل اين بيرون
آمدنش ده سال طول نکشد.
علی نورآبادی