زنى كه پيامبر بود

قيصر امين ‏پور

كربلا، بيابان سوزانى است كه در آن بال و پر منطق مى‏سوزد. سر عقل خم مى‏شود. پاى چوبين استدلال مى‏شكند و زبان استدلال، لال مى‏شود.

پيش از حسين(ع) و پس از او، صحنه تاريخ هماره ميدان نبرد حق و باطل بوده است. اما چرا از ميان اين همه، عاشورا حماسه‏اى ديگرگونه است؟

شايد حضور چهره‏هاى گوناگون يك جامعه، مثل زن، كودك، جوان، پير و ... يا وجود تمام عناصر يك زندگانى كامل مانند تشنگى، ايثار، عشق، مظلوميت، نيايش، خواب، بيدارى، جهاد، وفادارى و ... بر اين تابلو، رنگى از جاودانگى پاشيده است.

اما غير از اين شايد بتوان گفت كه در درگيرى مستمر حق و باطل، چيزى كه اثر آن كمتر از خود آن درگيرى نيست، آگاهى تاريخ و جامعه از آن است، چون افراد و جوامع زوال‏پذيرند و اگر درگيرى حق و باطل، تنها در ميان نيروهاى درگير در كشمكش مطرح باشد. هر دو نيرو روزى از بين خواهند رفت. اما اگر پيام اين درگيرى به گوش تاريخ و به دست جامعه برسد، اثرى زوال‏ناپذير خواهد داشت.

و شايد بتوان گفت آنچه مبارزه حق و باطل را در طول تاريخ امتداد داده، پيام آن بوده است. و نيز شايد يكى از دلايل وجودى قصص قرآن همين باشد. مثلاً در قصه فرزندان آدم، برادرى به دست برادر ديگر كشته مى‏شود و كلاغى برانگيخته مى‏شود تا قاتل را گوركنى بياموزد، اگر خدا نبود كه ببيند و بنگارد و پيام‏آورى نبود تا پيام را برساند، شايد خون هابيل براى هميشه در خاك مى‏خفت.

در اينجا هم درگيرى حسين(ع) و يزيد را پيامبرانى است. يكى پيامبرى كه «امام» است. و ديگر پيامبرى كه «زن» است. و ديگرانى كه هر كدام بار پيامى را به دوش جان داشتند.

چه مى‏توان گفت از زبان آتشين سجاد(ع)؟ و چگونه مى‏توان گفت كه آن امام در عاشورا چه ديد و چه شنيد و چه كشيد! و پس از آن چه مى‏بايست ببيند و بكشد! كه اگر او نبود فريادهاى زينب(ع) هم در گنبد تاريخ طنينى مى‏افكند و سپس رفته رفته به خاموشى و فراموشى فرو مى‏رود.

چرا كه او حلقه‏اى طلايى از زنجيره خدايى امامت بود و اگر او نمى‏ماند، هيچ كسى و حتى هيچ زينبى توان امتداد اين ريسمان آسمانى را نداشت.

و از زينب(ع) گفتن نيز خود از سجاد(ع) گفتن است. چرا كه زينب(ع) با حضور امام، زينب(ع) بود، كه اگر امام نباشد هر حركتى بى‏جهت و محكوم به زوال است.

و اما من باز راه خطا رفتم. من بر آن بودم

كه در اين كار، راه بر چند و چون و چرا ببندم. و «عشق را كه تنها كار بى‏چراى اين عالم است»، به زير سؤال نكشم. قصد من آب دريا كشيدن نبود و تنها به قدر تشنگى چشيدن بود. و تنها بر آن بودم كه به عبارتى كوتاه، اشارتى به عشق كرده باشم. اشارتى به زينب(ع) كه پيامبر خون خدا است.

كه اگر زينب(ع) در آنجا نبود، كلاغهاى

سياه چنان بر جناياتشان بال مى‏گستردند كه به جز سياهى چيزى به يادگار نمى‏ماند. و اين است كه تا قرآن گشوده است، كتاب عاشورا بسته نخواهد شد. چرا كه مرگ قهرمانان اين داستان، آخرين برگ كتاب نيست.

و زينب(ع) فصلى ديگر بر اين كتاب ضميمه كرد. فصلى بى‏پايان كه همچنان ورق مى‏خورد و هر ورقش عاشورايى است.

و نه تنها هر زمينى، كه هر سينه‏اى كربلايى است كه هر دم در آن عاشورايى بپاست. و حسينى و يزيدى در پهنه آن به نبرد ايستاده‏اند. تا كدام پيروز شوند. هر چند كه حسين(ع) هيچ گاه شكست نخورده است. چرا كه هميشه زينبى هست تا همچنان كه على(ع) ذوالفقار از نيام برمى‏كشيد؛ زبان از كام بركشد و چون طوفان بتوفد و چون سيل بخروشد و در

اسارت هم با گردن افراخته گام بردارد و با روى افروخته بر سر ابن‏زيادها و يزيدها فرياد بكشد.

آرى، حسين(ع) هيچ گاه نمرد و هيچ گاه شكست نخورد. و پرچمش بر زمين نيفتاد. پرچم حسين(ع) خون‏آلوده شد؛ اما خاك‏آلوده نشد. و حسين(ع) نه تنها شكست نخورد بسا غنيمت كه آن روز به چنگ آورد و براى ما به وديعه گذاشت.

او گوهر گران شهادت را از دشمن به غنيمت گرفت و چه غنيمتى از اين گران‏مايه‏تر؟!

آرى حسين(ع) نمرد، كه اگر مرده بود، چرا پس از سالها «متوكل» دستور داد تا قبر او را آب ببندند و اگر كسى به زيارت آن برود، دستش را قطع كنند.

و اما يزيد، او نه تنها نتوانست از خود حسين(ع) بيعت بگيرد كه از خون او نيز نتوانست. چرا كه خون حسين(ع) پيام و پيامبر داشت.

و يزيد اگر زنده ماند، از آن بود تا ما در امتداد آن خط سرخ هر روز يزيدى را بكشيم و انتقام خون حسين(ع) را كه هنوز مى‏جوشد و تا آن سوى هنوز خواهد جوشيد از آنان بگيريم.

و اگر حسين(ع) تشنه ماند و حسينيان تشنه ماندند، از آن بود تا ما هر روز با اشك و خون، گلوى تشنه‏اشان را تر كنيم و از تشنگى آنها بياموزيم كه اگر تشنه بوديم، و از اندك سپاه آنها بياموزيم كه اگر اندك بوديم و تمام دنيا در برابر ما ايستاده بود؛ باز هم عاشقانه بجنگيم، حتى اگر هفتاد تن باشيم!

و بياموزيم كه هر كدام يزيدى را در درونمان بكشيم و با جانى حسينى و زبانى زينبى به قيامى حسينى و پيامى زينبى برخيزيم. و بياموزيم كه گرسنگى بخوريم و برهنگى بپوشيم، اما بندگى نكشيم.

خون بدهيم، اما دين نه! جان بدهيم، اما ايمان نه!

روزى كه حسين(ع) آهنگ رفتن دارد، گويى اين آيات خدا، دوباره بر او و يارانش مى‏بارد:

ـ «و قاتلوا فى سبيل‏اللّه‏ الذين يقاتلونكم ...»(1)

ـ (و بجنگيد در راه خدا با آنان كه با شما مى‏جنگند ...)

ـ «... و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ...)(2)

ـ (... و بجنگيد با آنها در پيشگاه مسجدالحرام ...)

ـ «و انفقوا فى سبيل‏اللّه‏ و لاتلقوا بايديكم الى التهلكة ...»(3)

ـ (و انفاق كنيد در راه خدا و به دست خود، خود را به نابودى ميفكنيد ...)

اما حسين(ع) ديگر چه دارد كه انفاق كند؟ او آخرين دارايى خود را براى انفاق و آخرين سلاح خود را براى قتال به كف مى‏گيرد؛ يعنى جانش را و خونش را! آيا اين چنين رفتن، خود را به هلاكت افكندن است؟ نه! راستى را كه:

آنكه مردن پيش چشمش تهلكه‏ست

امر «لا تلقوا» بگيرد او به دست

«كل شى هالك الا وجهه»(4) مى‏گويد: هر چيزى هلاك شود مگر حق. حال چه مرگ باشد، چه زندگى! هر چيزى! يعنى اگر رفتن، حق باشد، ديگر «رفتن» نيست كه عين «ماندن» است.

و باز در آيه‏هاى سپسين همان سوره، گويى خدا به حسين(ع) مى‏گويد:

ـ «و اتموا الحج و العمرة لله فان احصرتم فما استيسر من الهدى ...»(5)

ـ (و به انجام رسانيد حج و عمره را براى خدا پس اگر بازداشته شديد، آنچه كه ميسر شود از قربانى ...)

و او كه نمى‏تواند حج را به پايان برد، قربانى مى‏كند. چه چيز را؟ هر چه داشته باشد! گوسفند؟ شتر؟ نه! اسماعيلش را، يك ابراهيم و هفتاد اسماعيل را! يك «امام» را!

چه تفاوت دارد؟ اينجا بايد بر گونه سنگ سياه بوسه زد، و آنجا بر لب سرخ شمشير!

اينجا بايد از لباس تن عارى شد و آنجا از لباس جان! اينجا بايد ... و آنجا بايد ...

و باز، گويى در چند آيه پس از آنها خدا تصميم نهايى حسين(ع) را باز مى‏گويد:

ـ «و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه‏ ...»(6)

ـ (و از مردم كسى است كه مى‏فروشد جان خود را براى خشنودى خدا ...)

و آنگاه حسين(ع) به راه مى‏افتد.

آن روز آب فرات را بر حسين(ع) و يارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهاى جهان را بر ما ببندند. ما آموخته‏ايم كه تشنه و گرسنه بجنگيم، اما چه شكوهمند است اينكه بدانيم تاريخمان را خود مى‏نويسيم، و نه تنها خود آن را ورق مى‏زنيم، كه خود، برگ برگ تاريخيم. كلمه به كلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ مى‏گيرد و صفحات آن از التهاب نفسهاى اسبمان به شماره مى‏افتد.

آن روز حسين(ع) گفت: «خواب ديدم كه ما مى‏رويم و مرگ مى‏آيد.»

مرگ جبر است. و حسين(ع) زره مرگ را برداشت، پوشيد و رويين شد. چه، آنسان زندگى را مرگ مى‏دانست و اينسان مرگ را زندگى!

چرا كه او از پدرش آموخته بود كه مى‏گفت: «محبوب‏ترين چيزى كه من آن را ملاقات مى‏كنم، مرگ است.»

و هم از او آموخته بود كه مى‏گفت: «همانند كسى كه در شب تاريك، در جستجوى آب در بيابانى بى‏پايان، ناگاه چشمه‏اى بيابد، شهادت برايم دوست‏داشتنى است.»

آن روز كه حسين(ع) قصد ميدان داشت. به ياران خود چنين گفت: «من بيعت خود را از گردنتان برداشتم، شما مى‏توانيد بر مركب شب سوار شويد و برويد.»

آنان كه خدا را هم بيعتى بر گردن داشتند، ماندند. و آن سياهى لشكر، آن لشكر سياه، آن شب در تاريكى، جان شبزده خود را برگرفتند و رفتند. و به شب پيوستند؛ كه خفاشان تاب آفتاب ندارند!

و «منطق پرواز» اين چنين است. كه آنجا از آن همه مرغ، تنها «سى مرغ» به «سيمرغ» رسيد.

و اينجا از آن همه مرد، تنها هفتاد و دو «مرد» به ديدار «مرگ» رفتند!

و مرغان ديگر حرم كه به ديدار مرگ آمده بودند، و هر يك برگ پيغامى را به منقار خونين خود داشتند، برگشتند، تا سفرى ديگر را بياغازند.

حسين(ع) مى‏رفت و تمام راههاى برگشت را مى‏بست. و پلهاى پشت سر را ويران مى‏كرد. كه راه حسينيان برگشت ندارد. اين راز را من از زبان زره على(ع) شنيدم، كه هيچ گاه پشت نداشت!

آن روز كه خبر رسيد «مسلم» شهيد شده، «هانى» شهيد شده، امام ياران را فراخواند و پيامى را اين چنين بر آنان خواند:

ـ «ياران، اخبار غريبى از كوفه مى‏رسد، اگر مردم كوفه هم خيانت كنند، من بايد اين راه را بروم، هر كس از شما تا اين لحظه به اميد نان و نام با من آمده، راهش را بگيرد و برود.» و امروز حتى اگر مسلم كشته شود، هانى كشته شود، باز اندكى نااميدى به خود راه نخواهيم داد.»

و اما اين بار، ديگر تنها هفتاد تن با ما نخواهد ماند! اين را هزاران شهيد با خون خود، بر پيشانى صبح نوشته‏اند!

و ما اين همه را از عاشوار داريم. و عاشورا را از حسين(ع) داريم. و حسين(ع) را از زينب(ع) و زينبيان!

حسين(ع)، خوب مى‏دانست چه كسى را بايد با خود ببرد، و چه كسانى را! كدام مورخى مى‏توانست بهتر از زينب(ع) بنويسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زبانى بايد كه با زر بسته نشود؟ و چه دهانى بايد كه با زور شكسته نشود؟

حسين(ع) همچنان كه از ديروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ ديده بود؛ از امروز هم فردا را ديده بود! و زينب(ع) را براى فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براى فردا مى‏خواست!

حسين(ع) دست زينب(ع) را گرفت و او را با خود به نمايشگاهى برد تا خدا را تماشا كند!

و حسين(ع) زينب(ع) را با خود به آزمايشگاهى برد تا آزمايش خدا را تجربه كند!

و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معيار بود! معيار ايثار! و عاشورا نهايت صبر است. و حسين(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختيار انسان! و زينب(ع) پايان شكيبايى!

عاشورا فرهنگى است كه هر كلمه‏اى در آن معنى ديگرى دارد، در قاموس عاشورا، مرگ يعنى زندگى، اسارت يعنى آزادى، شكست يعنى پيروزى، در آنجا ديگر زن به معنى ضعيفه نيست، كه زن يعنى آموزگار مردانگى! چرا كه اين بار، بار تاريخ بر شانه‏هاى يك زن افتاه است. و چه مى‏گويم؟ كه تاريخ خود،

گنجايش و ظرفيت چنين زنى را ندارد! كه اگر او نبود و ديگران نبودند، شايد عاشورا هم نبود و حسين(ع) نبود ...

و اگر حسين(ع) نبود، چه كسى مى‏توانست بگويد، كه در «نتوانستن» نيز «بايستنى» هست؟ و چه كسى مى‏توانست بگويد: مسؤوليت در «آگاهى» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانايى» نيست «آگاهى» نيز خود نوعى «توانايى» است.

چرا كه اگر به «تواناييهاى» خود «آگاه» نباشى، مسؤوليت را احساس نمى‏كنى، ولى همين كه آگاه شدى كه مسؤولى، هيچ هم كه نداشته باشى، جان كه دارى! و هيچ كه نباشد، خون كه هست! ايمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!

اما سخن از «داشتن توانايى»، مَفرّى است كه هميشه امكان گريز از آن هست. آيا چه هنگام، توانايى كافى خواهى داشت؟

و تازه هنگامى كه توانايى كافى نيست، احساس مسؤوليت و انجام آن اهميت دارد، وگرنه انجام مسؤوليت در حالى كه توانايى كافى هست، حماسه نيست!

حسين(ع) خود مى‏گويد: «من آن چنان مرگ را طالبم كه يعقوب، يوسف را!»

و اگر حسين(ع) نبود، چه كسى مى‏توانست اينها را بگويد، هر چند كه هنوز هم گروهى حسين(ع) را كسى مى‏دانند كه در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن مى‏خواهد!

شگفتا! كسى كه شب به ياران خود مى‏گويد: «همه شما برويد، دشمن تنها مرا مى‏خواهد.» روز اين چنين بگويد!

و نيز اينكه اين همه مى‏گويند: «امام حسين(ع) مى‏دانست كه شهيد مى‏شود يا نمى‏دانست؟ مى‏توانست يا نمى‏توانست؟»

اينجا سخن از دانستن و ندانستن نيست، و سخن از توانستن و نتوانستن نيست!

حديث عاشورا بسى فراتر از اينهاست!

اينجا سخن از «خواستن» است و «بايستن»!

سخن از «توكل» است به معنى راستين آن!

آنها كه درگير آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانسته‏اند، يا درست نداسته‏اند!

چرا كه توكل، تعهد به انجام وظيفه است؛ نه تضمين سرانجام آن!

توكل، يعنى كه «انجام» وظيفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاريم!

و حسين(ع)، تنها اين چنين كرد!

و شايد اين براى ما شگفت باشد، اما براى حسين(ع) شگفت نيست!

اين عجيب نيست كه حسين(ع) اين چنين بود؛ اگر حسين(ع) اين چنين نبود، عجيب بود!

اگر حسين(ع) نبود، اينها همه نبود! و اگر زينب(ع) نبود، زنانمان و حتى مردانمان، از چه كس پيامبرى مى‏آموختند؟

آن روز ظهر همه چيز پايان يافت. نه، آن روز همه چيز آغاز شد. كار حسين(ع) تمام شده بود و كار زينب(ع) آغاز مى‏شد.

و عاشورا، نه يك آغاز بود و نه يك پايان! عاشورا «يك ادامه» بود!

يك امتداد! برشى از يك امتداد!

و زينب(ع)، ادامه‏دهنده اين امتداد بود، كار حسين(ع) پايان يافت. و كاروان خون حسين(ع) به راه افتاد. از پيچ و خم جاده‏هاى تاريخ گذشت و هنوز هم همچنان پيش مى‏رود.

كاروانسالار اين كاروان، نه يك زن، و نه يك شخص، كه يك مفهوم بود!

يك مفهوم مجرد، كاروان را به پيش مى‏راند!

و زينب(ع) آن مفهوم بود!

و زينب(ع) را از همان كودكى آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفيت چنين حماسه‏اى را داشته باشد. و چشمهايش را آن چنان گشوده بودند كه تاب ديدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تيز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!

و اينك زينب(ع) را به ياد بياور، در شام غريبان!

و زينبيان را، اين غريبان آشنا را در ميان آشنايان غريب!

و زينب(ع) را كه وقتى خورشيد بر آسمان بود، همه چيز بود: خواهر، مادر ... و همه چيز داشت: برادر، پسر، تكيه‏گاه ...

اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هيچ نداشت، هيچ، حتى تشنگى! هيچ، حتى اشك! تنها يك چيز داشت، عشق! و اين تنها دارايى و يارايى زينب بود!

به راستى كه آزمايش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها يك لحظه است، اما اينكه كسى، آن هم زنى، هفتاد بار بميرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تير و نيزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!

اينك زينب(ع) بايد همه چيز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازيانه‏ها را سپر باشد.

اما كسى كه بتواند مرگ يك محمد(ص) را تاب بياورد. و مرگ يك مادر، آن هم يك فاطمه(ع) را ببيند و نميرد. و شكاف پيشانى يك على(ع) را ببيند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجيب نيست اگر بتواند، و عجيب است اگر نتواند آخرين يادگار عزيزانش را تاب وداع داشته باشد.

كه او دختر فاطمه(ع) است و همين بس كه بتواند!

و او دختر على(ع) است و همين بس كه بتواند!

و او خواهر حسين(ع) است و همين بس كه بتواند!

و او خود، زينب(ع) است و همين بس كه بتواند!

و اينك زينب(ع) يك دريا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصيت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكايت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»

آن شب، زينب(ع) با كودكان و زنان در ميان قطعات پراكنده مى‏گشتند؛ آن طرف دست پسرى، اين طرف بازوى شوهرى، پاى برادرى، بدن بى‏سرى!

و اينها همه پيامبر مى‏خواست، آن همه خون اگر در همان جا مى‏خفت، ما چه مى‏كرديم؟

و به راستى كه زينب(ع) پيامبرى امين‏بود!

و من، اينها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زينب(ع) كه بود؟ و حسين(ع) كه؟

و نمى‏دانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقويم تاريخ مى‏گنجد؟

كدامين خاك، ياراى در بر گرفتن تن حسين(ع) را دارد؟ كه خاك هم تا سه شبانه‏روز، از پذيرفتن او عاجز بود!

و كدامين آب، آيا شايستگى شستن تن او را دارد؟ آنكه آب از وضوى دست او تطهير مى‏شود!

و كدامين شمشير، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بريدن داشت؟ و درياى سينه او را كدام شمشير شكافت؟ خدايا چگونه شمشير، دريا را مى‏شكافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ كدامين نيزه بر سر كرد؟ بى‏شك همان نيزه كه قرآن را!

و سر او را ـ آن درياى پرشور عشق را ـ چگونه بر نيزه كردند؟ خدايا مگر مى‏شود دريايى را بر نيزه‏اى نشاند؟ و چگونه آن شانه را كه انبان‏كش نيمه‏شب نان يتيمان بود، از تن او جدا كردند؟

و چگونه آن لبها را كه بوسه‏گاه پيامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاكى» را به خون آلودند؟ و «معصوميت» را گلو دريدند؟

و بر آن سينه‏ها كه در آنها به جز عشق نبود، كدامين سم ستورى آيا توان كوبيدن داشت؟

و شانه‏هاى كدام زن است كه توان اين همه بار دارد؟

و كدام كوه است كه تكيه‏گاهش را از او بگيرند و او همچنان استوار بماند؟

و كدام ماه است كه خورشيدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟

و كدام آسمان است كه هفتاد ستاره‏اش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟

و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟

زينب(ع)! و تنها زينب(ع)!

زينب(ع) تنها! و زينبيان تنها!

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سوره بقره ، آيه 190.

2 ـ سوره بقره، آيه 191.

3 ـ سوره بقره، آيه 195.

4 ـ سوره قصص، آيه 88.

5 ـ سوره بقره، آيه 196.

6 ـ سوره بقره، آيه 207.

 

خطبه حضرت زينب عليهاسلام در شام

شيخ صدوق از بزرگان بنى هاشم و ديگران روايت مى‌کند: چون امام سجاد (ع) و اهل بيت بر يزيد وارد شدند و سر امام حسين (ع) را آورده، جلو يزيد در تشتى گذاشتند، با چوبى که در دست داشت، شروع کرد به زدن بر دندانهاى آن حضرت و اين اشعار را مى‌خواند: (لعبت هاشم بالملک ...)
بنى‌هاشم با حکومت بازى کردند، نه خبرى آمده و نه وحيى نازل شده است .
کاش اجدادم که در بدر شاهد بودند که قوم خزرج از فرود آمدن تيغهاى تيز مى‌ناليدند، از خوشحالى چهره افروخته مى‌شدند و می‌گفتند: اى يزيد! دستانت شل مباد!
کيفر بدر را داديم و بدرى ديگر آفريديم و حساب، برابر شد. از خندف نيستم اگر از فرزندان احمد، انتقام کارهايشان را نگيرم !
چون زينب آن صحنه را ديد، گريبان چاک زد و با صدايى سوزناک صدا زد: يا حسين! اى حبيب پيامبر! اى فرزند مکه و منا! اى زاده فاطمه زهرا! اى پسر محمد مصطفى ! همه را گرياند.
يزيد ساکت بود. زینب سپس به پا ايستاد و نگاهى به مجلس افکند و شروع به خطابه کرد و در آغاز، کمالات پيامبر را اظهار کرد و اعلام نمود که: ما به رضاى الهى صابريم، نه از روى بيم و وحشت .
آنگاه چنين خطبه خواند: حمد براى پروردگار جهانيان. درود بر جدم سرور انبيا. راست فرمود خداى سبحان که: (سرانجام آنان که بد کردند، آن شد که آيات الهى را تکذيب کردند و به مسخره گرفتند. اى يزيد! آيا همين که زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را همچون اسيران به زنجير کشيدى و بر ما مسلط گشتى، پنداشتى که اين مايه خوارى ما در پيشگاه خدا و کرامت و منت خداوند بر توست و تو را نزد خدا احترام و منزلتى است؟ از اين رو باد به دماغ افکندى و مغرورانه به ما نگاه انداختى و شادمانه و غافلانه بر مسند نشستى، چون ديدى که دنيا به کام تو و کارها برايت سامان يافته است و حکومتى را که از آن ماست براى تو فراهم گشت! آرامتر! اين قدر جاهلانه متاز! آيا سخن خدا را فراموش کردى که فرمود: (کافران مپندارند که چون مهلتشان داديم، براى آنان نيک است، بلکه تا بر گناهشان بيفزايند، و براى آنان عذابى خوار کننده است .
اى فرزند آزادشدگان! آيا از عدالت است که زنان و کنيزان خود را پشت پرده‌ها جا داده‌اى و دختران پيامبر را به اسيرى گرفته مى‌گردانى، پرده‌هاى حرمتشان را دريده و چهره‌هاشان را آشکار ساخته‌اى و دشمنان، آنان را شهر به شهر مى‌گردانند و مردم بيابانى و کوهستانى به آنان مى‌نگرند و دور و نزديک و غايب و حاضر و شريف و پست به چهره آنان چشم مى‌دوزند؛ نه از مردانشان سرپرستى دارند و نه از حاميانشان کسى هست. اين همه از روى طغيان تو بر خدا و انکارت نسبت به پيامبر و دين خداست، و از تو شگفت نيست. چگونه مى توان به مراقبت و دلسوزى کسى اميد داشت که دهانش، جگر شهيدان را دندان زده و دور افکنده و گوشتش از خون سعادتمندان روييده و پيوسته در ستيز با سرور رسولان، لشکر آراسته و به جنگ برخاسته و به روى رسول خدا (ص) شمشير کشيده است؛ کسانى که در انکار حق و پيامبر سرسخت تر و در دشمنى آشکارتر و نسبت به پروردگار، سر کشتزارند! اينها نتيجه کفر و کينه‌اى است که از کشتگان بدر در دل داشته‌اند. پس در دشمنى با ما خاندان درنگ نمى‌کند کسى که نگاهش به ما دشمنانه و کينه‌‌توزانه است و کفر خود را به پيامبر آشکار مى‌سازد و بر زبان مى آورد و از روى خوشحالى نسبت به کشتن فرزندان پيامبر و اسير کردن فرزندان او، گستاخانه و بى‌شرم، پدران خود را صدا مى زند که شادى کنند و به او دست مريزاد گويند! بر دندانهاى ابا عبدا... که بوسه گاه پيامبر بود، چوب مى‌زند و شادى در چهره‌اش آشکار است. به جانم سوگند اى يزيد! با ريختن خون سرور جوانان بهشت، بر زخم ديرين نيشتر زدى و ريشه ما را برآوردى و پدرانت را صدا زده با ريختن خون وى به نياکان مشرکت تقرب جستى و پدرانت را صدا زدى به گمان آنکه صدايت را مى‌شنوند و بزودى آرزو خواهى کرد که کاش دستانت شل و قطع مى‌شد و مادرت تو را نمى‌زاييد، وقتى که ببينى به سوى خشم الهى مى‌روى و دشمنت رسول خدا (ص) است .
خدايا! حق ما را بستان و انتقام ما را از ظالمان بر ما بگير و خشم خود را بر آنان ببار که خون ما را ريختند و آبروى ما را ريختند و حاميان را ما کشتند و حرمت ما را شکستند. اى يزيد! کار خود را کردى، ولى جز پوست خود را ندريدى و جز گوشت خود را نبريدى. بزودى با همين گناه که از کشتن فرزندان پيامبر بر دوش دارى و حرمتشان را شکسته و خون عترتش را ريخته‌اى به حضور پيامبر خدا وارد خواهى شد؛ آنگاه که خداوند همه را جمع مى‌کند و پراکندگیهاشان را سامان مى‌بخشد و از ظلم کنندگان به ايشان انتقام مى‌گيرد و حقشان را از دشمنانشان مى‌ستاند. پس با کشتن آنان شادمان مباش (و مپندار آنان که در راه خدا کشته شدند و مرده اند، بلکه نزد پروردگارشان زنده‌اند و روزی مى‌خورند و به پاداشى که خداوند از فضل خود به آنان داده است شادمانند بدان که پاداش بدى براى ظالمان است و کدام يک از شما جايگاهش بدتر و گمراهتر است. اينکه از قدر تو مى‌کاهم و سرزشت را بزرگ مى شمارم نه از آن روست که خطاب درباره تو سودمند است، پس از آنکه چشمهاى مسلمانان را گريان و دلهايشان را داغدار ساختى. آن دلها که داريد سخت شده و جانها طغيان کرده و بدنها آکنده از خشم خدا و لعنت پيامبر است و شيطان در آنها لانه کرده و جوجه پرورده است .
شگفت آنکه پيامبرزادگان و نسل اوصيا به دست آزادشدگان پليد و دودمان تبهکار فاسد کشته مى‌شوند؛ به دست آنان که خون ما از پنجه‌هايشان مى‌چکد و دندان در گوشتهاى ما فرو برده‌اند. آن شهيدان پاک جسدهايشان طعمه گرگهاى درنده گشته و در زير چنگال کفتارها به خاک‌آلوده شده است. اگر امروز ما را غنيمتى براى خويش مى‌شمارى، خواهى ديد که مايه زيان و خسران توايم؛ آن روز که جز عملهاى خويش چيزى نخواهى يافت و خداوند نيز به بندگان هيچ ستمى نمى‌کند.
شکايت نزد خدا مى‌برم و تکيه ام بر اوست و اميد و آرزويم خداست. پس ‍ هر چه نيرنگ دارى به کار بند و هر چه مى‌توانى بکوش. سوگند به خدايى که با وحى و قرآن شرافتمان بخشيده و با نبوت و برگزيدگى ما را گرامى داشته است، نام و ياد ما هرگز محو نابود نمى‌شود و ننگ کشتن ما نيز از دامان تو شسته نمى‌گردد و مگر جز آن است که انديشه‌ات باطل و دوران حکومتت محدود و اجتماعت پراکنده است؛ آن روز که منادى ندا مى‌دهد: هلا! لعنت خدا بر ستمگر تجاوز کار!
خدا را سپاس که براى دوستان خود سعادت را رقم زد و فرجام برگزيدگانش ‍را شهادت قرار داد؛ به وسيله رسيدن به آنچه اراده‌اش بود، آنان را به رحمت و رضوان، و آمرزش خويش منتقل ساخت و با کشتن آنان کسى جز تو بد بخت نشد و کسى جز تو به آنان آزموده نگشت. از خدا مى‌خواهيم که پاداشمان را کامل و ثواب و ذخيره آخرتمان را سرشار سازد. از او مى‌خواهيم که جانشينى خوب و بازگشتى شايسته برايمان مقرر دارد که او مهربان و با محبت است .