زنى كه پيامبر بود _ قيصر امين پور _
زنى كه پيامبر بود
قيصر امين پور
كربلا، بيابان سوزانى است كه در آن بال و پر منطق مىسوزد. سر عقل خم مىشود. پاى چوبين استدلال مىشكند و زبان استدلال، لال مىشود.
پيش از حسين(ع) و پس از او، صحنه تاريخ هماره ميدان نبرد حق و باطل بوده است. اما چرا از ميان اين همه، عاشورا حماسهاى ديگرگونه است؟
شايد حضور چهرههاى گوناگون يك جامعه، مثل زن، كودك، جوان، پير و ... يا وجود تمام عناصر يك زندگانى كامل مانند تشنگى، ايثار، عشق، مظلوميت، نيايش، خواب، بيدارى، جهاد، وفادارى و ... بر اين تابلو، رنگى از جاودانگى پاشيده است.
اما غير از اين شايد بتوان گفت كه در درگيرى مستمر حق و باطل، چيزى كه اثر آن كمتر از خود آن درگيرى نيست، آگاهى تاريخ و جامعه از آن است، چون افراد و جوامع زوالپذيرند و اگر درگيرى حق و باطل، تنها در ميان نيروهاى درگير در كشمكش مطرح باشد. هر دو نيرو روزى از بين خواهند رفت. اما اگر پيام اين درگيرى به گوش تاريخ و به دست جامعه برسد، اثرى زوالناپذير خواهد داشت.
و شايد بتوان گفت آنچه مبارزه حق و باطل را در طول تاريخ امتداد داده، پيام آن بوده است. و نيز شايد يكى از دلايل وجودى قصص قرآن همين باشد. مثلاً در قصه فرزندان آدم، برادرى به دست برادر ديگر كشته مىشود و كلاغى برانگيخته مىشود تا قاتل را گوركنى بياموزد، اگر خدا نبود كه ببيند و بنگارد و پيامآورى نبود تا پيام را برساند، شايد خون هابيل براى هميشه در خاك مىخفت.
در اينجا هم درگيرى حسين(ع) و يزيد را پيامبرانى است. يكى پيامبرى كه «امام» است. و ديگر پيامبرى كه «زن» است. و ديگرانى كه هر كدام بار پيامى را به دوش جان داشتند.
چه مىتوان گفت از زبان آتشين سجاد(ع)؟ و چگونه مىتوان گفت كه آن امام در عاشورا چه ديد و چه شنيد و چه كشيد! و پس از آن چه مىبايست ببيند و بكشد! كه اگر او نبود فريادهاى زينب(ع) هم در گنبد تاريخ طنينى مىافكند و سپس رفته رفته به خاموشى و فراموشى فرو مىرود.
چرا كه او حلقهاى طلايى از زنجيره خدايى امامت بود و اگر او نمىماند، هيچ كسى و حتى هيچ زينبى توان امتداد اين ريسمان آسمانى را نداشت.
و از زينب(ع) گفتن نيز خود از سجاد(ع) گفتن است. چرا كه زينب(ع) با حضور امام، زينب(ع) بود، كه اگر امام نباشد هر حركتى بىجهت و محكوم به زوال است.
و اما من باز راه خطا رفتم. من بر آن بودم
كه در اين كار، راه بر چند و چون و چرا ببندم. و «عشق را كه تنها كار بىچراى اين عالم است»، به زير سؤال نكشم. قصد من آب دريا كشيدن نبود و تنها به قدر تشنگى چشيدن بود. و تنها بر آن بودم كه به عبارتى كوتاه، اشارتى به عشق كرده باشم. اشارتى به زينب(ع) كه پيامبر خون خدا است.
كه اگر زينب(ع) در آنجا نبود، كلاغهاى
سياه چنان بر جناياتشان بال مىگستردند كه به جز سياهى چيزى به يادگار نمىماند. و اين است كه تا قرآن گشوده است، كتاب عاشورا بسته نخواهد شد. چرا كه مرگ قهرمانان اين داستان، آخرين برگ كتاب نيست.
و زينب(ع) فصلى ديگر بر اين كتاب ضميمه كرد. فصلى بىپايان كه همچنان ورق مىخورد و هر ورقش عاشورايى است.
و نه تنها هر زمينى، كه هر سينهاى كربلايى است كه هر دم در آن عاشورايى بپاست. و حسينى و يزيدى در پهنه آن به نبرد ايستادهاند. تا كدام پيروز شوند. هر چند كه حسين(ع) هيچ گاه شكست نخورده است. چرا كه هميشه زينبى هست تا همچنان كه على(ع) ذوالفقار از نيام برمىكشيد؛ زبان از كام بركشد و چون طوفان بتوفد و چون سيل بخروشد و در
اسارت هم با گردن افراخته گام بردارد و با روى افروخته بر سر ابنزيادها و يزيدها فرياد بكشد.
آرى، حسين(ع) هيچ گاه نمرد و هيچ گاه شكست نخورد. و پرچمش بر زمين نيفتاد. پرچم حسين(ع) خونآلوده شد؛ اما خاكآلوده نشد. و حسين(ع) نه تنها شكست نخورد بسا غنيمت كه آن روز به چنگ آورد و براى ما به وديعه گذاشت.
او گوهر گران شهادت را از دشمن به غنيمت گرفت و چه غنيمتى از اين گرانمايهتر؟!
آرى حسين(ع) نمرد، كه اگر مرده بود، چرا پس از سالها «متوكل» دستور داد تا قبر او را آب ببندند و اگر كسى به زيارت آن برود، دستش را قطع كنند.
و اما يزيد، او نه تنها نتوانست از خود حسين(ع) بيعت بگيرد كه از خون او نيز نتوانست. چرا كه خون حسين(ع) پيام و پيامبر داشت.
و يزيد اگر زنده ماند، از آن بود تا ما در امتداد آن خط سرخ هر روز يزيدى را بكشيم و انتقام خون حسين(ع) را كه هنوز مىجوشد و تا آن سوى هنوز خواهد جوشيد از آنان بگيريم.
و اگر حسين(ع) تشنه ماند و حسينيان تشنه ماندند، از آن بود تا ما هر روز با اشك و خون، گلوى تشنهاشان را تر كنيم و از تشنگى آنها بياموزيم كه اگر تشنه بوديم، و از اندك سپاه آنها بياموزيم كه اگر اندك بوديم و تمام دنيا در برابر ما ايستاده بود؛ باز هم عاشقانه بجنگيم، حتى اگر هفتاد تن باشيم!
و بياموزيم كه هر كدام يزيدى را در درونمان بكشيم و با جانى حسينى و زبانى زينبى به قيامى حسينى و پيامى زينبى برخيزيم. و بياموزيم كه گرسنگى بخوريم و برهنگى بپوشيم، اما بندگى نكشيم.
خون بدهيم، اما دين نه! جان بدهيم، اما ايمان نه!
روزى كه حسين(ع) آهنگ رفتن دارد، گويى اين آيات خدا، دوباره بر او و يارانش مىبارد:
ـ «و قاتلوا فى سبيلاللّه الذين يقاتلونكم ...»(1)
ـ (و بجنگيد در راه خدا با آنان كه با شما مىجنگند ...)
ـ «... و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ...)(2)
ـ (... و بجنگيد با آنها در پيشگاه مسجدالحرام ...)
ـ «و انفقوا فى سبيلاللّه و لاتلقوا بايديكم الى التهلكة ...»(3)
ـ (و انفاق كنيد در راه خدا و به دست خود، خود را به نابودى ميفكنيد ...)
اما حسين(ع) ديگر چه دارد كه انفاق كند؟ او آخرين دارايى خود را براى انفاق و آخرين سلاح خود را براى قتال به كف مىگيرد؛ يعنى جانش را و خونش را! آيا اين چنين رفتن، خود را به هلاكت افكندن است؟ نه! راستى را كه:
آنكه مردن پيش چشمش تهلكهست
امر «لا تلقوا» بگيرد او به دست
«كل شى هالك الا وجهه»(4) مىگويد: هر چيزى هلاك شود مگر حق. حال چه مرگ باشد، چه زندگى! هر چيزى! يعنى اگر رفتن، حق باشد، ديگر «رفتن» نيست كه عين «ماندن» است.
و باز در آيههاى سپسين همان سوره، گويى خدا به حسين(ع) مىگويد:
ـ «و اتموا الحج و العمرة لله فان احصرتم فما استيسر من الهدى ...»(5)
ـ (و به انجام رسانيد حج و عمره را براى خدا پس اگر بازداشته شديد، آنچه كه ميسر شود از قربانى ...)
و او كه نمىتواند حج را به پايان برد، قربانى مىكند. چه چيز را؟ هر چه داشته باشد! گوسفند؟ شتر؟ نه! اسماعيلش را، يك ابراهيم و هفتاد اسماعيل را! يك «امام» را!
چه تفاوت دارد؟ اينجا بايد بر گونه سنگ سياه بوسه زد، و آنجا بر لب سرخ شمشير!
اينجا بايد از لباس تن عارى شد و آنجا از لباس جان! اينجا بايد ... و آنجا بايد ...
و باز، گويى در چند آيه پس از آنها خدا تصميم نهايى حسين(ع) را باز مىگويد:
ـ «و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه ...»(6)
ـ (و از مردم كسى است كه مىفروشد جان خود را براى خشنودى خدا ...)
و آنگاه حسين(ع) به راه مىافتد.
آن روز آب فرات را بر حسين(ع) و يارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهاى جهان را بر ما ببندند. ما آموختهايم كه تشنه و گرسنه بجنگيم، اما چه شكوهمند است اينكه بدانيم تاريخمان را خود مىنويسيم، و نه تنها خود آن را ورق مىزنيم، كه خود، برگ برگ تاريخيم. كلمه به كلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ مىگيرد و صفحات آن از التهاب نفسهاى اسبمان به شماره مىافتد.
آن روز حسين(ع) گفت: «خواب ديدم كه ما مىرويم و مرگ مىآيد.»
مرگ جبر است. و حسين(ع) زره مرگ را برداشت، پوشيد و رويين شد. چه، آنسان زندگى را مرگ مىدانست و اينسان مرگ را زندگى!
چرا كه او از پدرش آموخته بود كه مىگفت: «محبوبترين چيزى كه من آن را ملاقات مىكنم، مرگ است.»
و هم از او آموخته بود كه مىگفت: «همانند كسى كه در شب تاريك، در جستجوى آب در بيابانى بىپايان، ناگاه چشمهاى بيابد، شهادت برايم دوستداشتنى است.»
آن روز كه حسين(ع) قصد ميدان داشت. به ياران خود چنين گفت: «من بيعت خود را از گردنتان برداشتم، شما مىتوانيد بر مركب شب سوار شويد و برويد.»
آنان كه خدا را هم بيعتى بر گردن داشتند، ماندند. و آن سياهى لشكر، آن لشكر سياه، آن شب در تاريكى، جان شبزده خود را برگرفتند و رفتند. و به شب پيوستند؛ كه خفاشان تاب آفتاب ندارند!
و «منطق پرواز» اين چنين است. كه آنجا از آن همه مرغ، تنها «سى مرغ» به «سيمرغ» رسيد.
و اينجا از آن همه مرد، تنها هفتاد و دو «مرد» به ديدار «مرگ» رفتند!
و مرغان ديگر حرم كه به ديدار مرگ آمده بودند، و هر يك برگ پيغامى را به منقار خونين خود داشتند، برگشتند، تا سفرى ديگر را بياغازند.
حسين(ع) مىرفت و تمام راههاى برگشت را مىبست. و پلهاى پشت سر را ويران مىكرد. كه راه حسينيان برگشت ندارد. اين راز را من از زبان زره على(ع) شنيدم، كه هيچ گاه پشت نداشت!
آن روز كه خبر رسيد «مسلم» شهيد شده، «هانى» شهيد شده، امام ياران را فراخواند و پيامى را اين چنين بر آنان خواند:
ـ «ياران، اخبار غريبى از كوفه مىرسد، اگر مردم كوفه هم خيانت كنند، من بايد اين راه را بروم، هر كس از شما تا اين لحظه به اميد نان و نام با من آمده، راهش را بگيرد و برود.» و امروز حتى اگر مسلم كشته شود، هانى كشته شود، باز اندكى نااميدى به خود راه نخواهيم داد.»
و اما اين بار، ديگر تنها هفتاد تن با ما نخواهد ماند! اين را هزاران شهيد با خون خود، بر پيشانى صبح نوشتهاند!
و ما اين همه را از عاشوار داريم. و عاشورا را از حسين(ع) داريم. و حسين(ع) را از زينب(ع) و زينبيان!
حسين(ع)، خوب مىدانست چه كسى را بايد با خود ببرد، و چه كسانى را! كدام مورخى مىتوانست بهتر از زينب(ع) بنويسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زبانى بايد كه با زر بسته نشود؟ و چه دهانى بايد كه با زور شكسته نشود؟
حسين(ع) همچنان كه از ديروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ ديده بود؛ از امروز هم فردا را ديده بود! و زينب(ع) را براى فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براى فردا مىخواست!
حسين(ع) دست زينب(ع) را گرفت و او را با خود به نمايشگاهى برد تا خدا را تماشا كند!
و حسين(ع) زينب(ع) را با خود به آزمايشگاهى برد تا آزمايش خدا را تجربه كند!
و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معيار بود! معيار ايثار! و عاشورا نهايت صبر است. و حسين(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختيار انسان! و زينب(ع) پايان شكيبايى!
عاشورا فرهنگى است كه هر كلمهاى در آن معنى ديگرى دارد، در قاموس عاشورا، مرگ يعنى زندگى، اسارت يعنى آزادى، شكست يعنى پيروزى، در آنجا ديگر زن به معنى ضعيفه نيست، كه زن يعنى آموزگار مردانگى! چرا كه اين بار، بار تاريخ بر شانههاى يك زن افتاه است. و چه مىگويم؟ كه تاريخ خود،
گنجايش و ظرفيت چنين زنى را ندارد! كه اگر او نبود و ديگران نبودند، شايد عاشورا هم نبود و حسين(ع) نبود ...
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسى مىتوانست بگويد، كه در «نتوانستن» نيز «بايستنى» هست؟ و چه كسى مىتوانست بگويد: مسؤوليت در «آگاهى» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانايى» نيست «آگاهى» نيز خود نوعى «توانايى» است.
چرا كه اگر به «تواناييهاى» خود «آگاه» نباشى، مسؤوليت را احساس نمىكنى، ولى همين كه آگاه شدى كه مسؤولى، هيچ هم كه نداشته باشى، جان كه دارى! و هيچ كه نباشد، خون كه هست! ايمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!
اما سخن از «داشتن توانايى»، مَفرّى است كه هميشه امكان گريز از آن هست. آيا چه هنگام، توانايى كافى خواهى داشت؟
و تازه هنگامى كه توانايى كافى نيست، احساس مسؤوليت و انجام آن اهميت دارد، وگرنه انجام مسؤوليت در حالى كه توانايى كافى هست، حماسه نيست!
حسين(ع) خود مىگويد: «من آن چنان مرگ را طالبم كه يعقوب، يوسف را!»
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسى مىتوانست اينها را بگويد، هر چند كه هنوز هم گروهى حسين(ع) را كسى مىدانند كه در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن مىخواهد!
شگفتا! كسى كه شب به ياران خود مىگويد: «همه شما برويد، دشمن تنها مرا مىخواهد.» روز اين چنين بگويد!
و نيز اينكه اين همه مىگويند: «امام حسين(ع) مىدانست كه شهيد مىشود يا نمىدانست؟ مىتوانست يا نمىتوانست؟»
اينجا سخن از دانستن و ندانستن نيست، و سخن از توانستن و نتوانستن نيست!
حديث عاشورا بسى فراتر از اينهاست!
اينجا سخن از «خواستن» است و «بايستن»!
سخن از «توكل» است به معنى راستين آن!
آنها كه درگير آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانستهاند، يا درست نداستهاند!
چرا كه توكل، تعهد به انجام وظيفه است؛ نه تضمين سرانجام آن!
توكل، يعنى كه «انجام» وظيفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاريم!
و حسين(ع)، تنها اين چنين كرد!
و شايد اين براى ما شگفت باشد، اما براى حسين(ع) شگفت نيست!
اين عجيب نيست كه حسين(ع) اين چنين بود؛ اگر حسين(ع) اين چنين نبود، عجيب بود!
اگر حسين(ع) نبود، اينها همه نبود! و اگر زينب(ع) نبود، زنانمان و حتى مردانمان، از چه كس پيامبرى مىآموختند؟
آن روز ظهر همه چيز پايان يافت. نه، آن روز همه چيز آغاز شد. كار حسين(ع) تمام شده بود و كار زينب(ع) آغاز مىشد.
و عاشورا، نه يك آغاز بود و نه يك پايان! عاشورا «يك ادامه» بود!
يك امتداد! برشى از يك امتداد!
و زينب(ع)، ادامهدهنده اين امتداد بود، كار حسين(ع) پايان يافت. و كاروان خون حسين(ع) به راه افتاد. از پيچ و خم جادههاى تاريخ گذشت و هنوز هم همچنان پيش مىرود.
كاروانسالار اين كاروان، نه يك زن، و نه يك شخص، كه يك مفهوم بود!
يك مفهوم مجرد، كاروان را به پيش مىراند!
و زينب(ع) آن مفهوم بود!
و زينب(ع) را از همان كودكى آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفيت چنين حماسهاى را داشته باشد. و چشمهايش را آن چنان گشوده بودند كه تاب ديدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تيز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!
و اينك زينب(ع) را به ياد بياور، در شام غريبان!
و زينبيان را، اين غريبان آشنا را در ميان آشنايان غريب!
و زينب(ع) را كه وقتى خورشيد بر آسمان بود، همه چيز بود: خواهر، مادر ... و همه چيز داشت: برادر، پسر، تكيهگاه ...
اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هيچ نداشت، هيچ، حتى تشنگى! هيچ، حتى اشك! تنها يك چيز داشت، عشق! و اين تنها دارايى و يارايى زينب بود!
به راستى كه آزمايش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها يك لحظه است، اما اينكه كسى، آن هم زنى، هفتاد بار بميرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تير و نيزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اينك زينب(ع) بايد همه چيز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازيانهها را سپر باشد.
اما كسى كه بتواند مرگ يك محمد(ص) را تاب بياورد. و مرگ يك مادر، آن هم يك فاطمه(ع) را ببيند و نميرد. و شكاف پيشانى يك على(ع) را ببيند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجيب نيست اگر بتواند، و عجيب است اگر نتواند آخرين يادگار عزيزانش را تاب وداع داشته باشد.
كه او دختر فاطمه(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او دختر على(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خواهر حسين(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خود، زينب(ع) است و همين بس كه بتواند!
و اينك زينب(ع) يك دريا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصيت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكايت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»
آن شب، زينب(ع) با كودكان و زنان در ميان قطعات پراكنده مىگشتند؛ آن طرف دست پسرى، اين طرف بازوى شوهرى، پاى برادرى، بدن بىسرى!
و اينها همه پيامبر مىخواست، آن همه خون اگر در همان جا مىخفت، ما چه مىكرديم؟
و به راستى كه زينب(ع) پيامبرى امينبود!
و من، اينها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زينب(ع) كه بود؟ و حسين(ع) كه؟
و نمىدانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقويم تاريخ مىگنجد؟
كدامين خاك، ياراى در بر گرفتن تن حسين(ع) را دارد؟ كه خاك هم تا سه شبانهروز، از پذيرفتن او عاجز بود!
و كدامين آب، آيا شايستگى شستن تن او را دارد؟ آنكه آب از وضوى دست او تطهير مىشود!
و كدامين شمشير، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بريدن داشت؟ و درياى سينه او را كدام شمشير شكافت؟ خدايا چگونه شمشير، دريا را مىشكافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ كدامين نيزه بر سر كرد؟ بىشك همان نيزه كه قرآن را!
و سر او را ـ آن درياى پرشور عشق را ـ چگونه بر نيزه كردند؟ خدايا مگر مىشود دريايى را بر نيزهاى نشاند؟ و چگونه آن شانه را كه انبانكش نيمهشب نان يتيمان بود، از تن او جدا كردند؟
و چگونه آن لبها را كه بوسهگاه پيامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاكى» را به خون آلودند؟ و «معصوميت» را گلو دريدند؟
و بر آن سينهها كه در آنها به جز عشق نبود، كدامين سم ستورى آيا توان كوبيدن داشت؟
و شانههاى كدام زن است كه توان اين همه بار دارد؟
و كدام كوه است كه تكيهگاهش را از او بگيرند و او همچنان استوار بماند؟
و كدام ماه است كه خورشيدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟
و كدام آسمان است كه هفتاد ستارهاش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زينب(ع)! و تنها زينب(ع)!
زينب(ع) تنها! و زينبيان تنها!
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ سوره بقره ، آيه 190.
2 ـ سوره بقره، آيه 191.
3 ـ سوره بقره، آيه 195.
4 ـ سوره قصص، آيه 88.
5 ـ سوره بقره، آيه 196.
6 ـ سوره بقره، آيه 207.
خطبه حضرت زينب عليهاسلام در شام
شيخ صدوق از بزرگان بنى هاشم و ديگران روايت مىکند: چون امام سجاد (ع) و اهل بيت بر يزيد وارد شدند و سر امام حسين (ع) را آورده، جلو يزيد در تشتى گذاشتند، با چوبى که در دست داشت، شروع کرد به زدن بر دندانهاى آن حضرت و اين اشعار را مىخواند: (لعبت هاشم بالملک ...)
بنىهاشم با حکومت بازى کردند، نه خبرى آمده و نه وحيى نازل شده است .
کاش اجدادم که در بدر شاهد بودند که قوم خزرج از فرود آمدن تيغهاى تيز مىناليدند، از خوشحالى چهره افروخته مىشدند و میگفتند: اى يزيد! دستانت شل مباد!
کيفر بدر را داديم و بدرى ديگر آفريديم و حساب، برابر شد. از خندف نيستم اگر از فرزندان احمد، انتقام کارهايشان را نگيرم !
چون زينب آن صحنه را ديد، گريبان چاک زد و با صدايى سوزناک صدا زد: يا حسين! اى حبيب پيامبر! اى فرزند مکه و منا! اى زاده فاطمه زهرا! اى پسر محمد مصطفى ! همه را گرياند.
يزيد ساکت بود. زینب سپس به پا ايستاد و نگاهى به مجلس افکند و شروع به خطابه کرد و در آغاز، کمالات پيامبر را اظهار کرد و اعلام نمود که: ما به رضاى الهى صابريم، نه از روى بيم و وحشت .
آنگاه چنين خطبه خواند: حمد براى پروردگار جهانيان. درود بر جدم سرور انبيا. راست فرمود خداى سبحان که: (سرانجام آنان که بد کردند، آن شد که آيات الهى را تکذيب کردند و به مسخره گرفتند. اى يزيد! آيا همين که زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را همچون اسيران به زنجير کشيدى و بر ما مسلط گشتى، پنداشتى که اين مايه خوارى ما در پيشگاه خدا و کرامت و منت خداوند بر توست و تو را نزد خدا احترام و منزلتى است؟ از اين رو باد به دماغ افکندى و مغرورانه به ما نگاه انداختى و شادمانه و غافلانه بر مسند نشستى، چون ديدى که دنيا به کام تو و کارها برايت سامان يافته است و حکومتى را که از آن ماست براى تو فراهم گشت! آرامتر! اين قدر جاهلانه متاز! آيا سخن خدا را فراموش کردى که فرمود: (کافران مپندارند که چون مهلتشان داديم، براى آنان نيک است، بلکه تا بر گناهشان بيفزايند، و براى آنان عذابى خوار کننده است .
اى فرزند آزادشدگان! آيا از عدالت است که زنان و کنيزان خود را پشت پردهها جا دادهاى و دختران پيامبر را به اسيرى گرفته مىگردانى، پردههاى حرمتشان را دريده و چهرههاشان را آشکار ساختهاى و دشمنان، آنان را شهر به شهر مىگردانند و مردم بيابانى و کوهستانى به آنان مىنگرند و دور و نزديک و غايب و حاضر و شريف و پست به چهره آنان چشم مىدوزند؛ نه از مردانشان سرپرستى دارند و نه از حاميانشان کسى هست. اين همه از روى طغيان تو بر خدا و انکارت نسبت به پيامبر و دين خداست، و از تو شگفت نيست. چگونه مى توان به مراقبت و دلسوزى کسى اميد داشت که دهانش، جگر شهيدان را دندان زده و دور افکنده و گوشتش از خون سعادتمندان روييده و پيوسته در ستيز با سرور رسولان، لشکر آراسته و به جنگ برخاسته و به روى رسول خدا (ص) شمشير کشيده است؛ کسانى که در انکار حق و پيامبر سرسخت تر و در دشمنى آشکارتر و نسبت به پروردگار، سر کشتزارند! اينها نتيجه کفر و کينهاى است که از کشتگان بدر در دل داشتهاند. پس در دشمنى با ما خاندان درنگ نمىکند کسى که نگاهش به ما دشمنانه و کينهتوزانه است و کفر خود را به پيامبر آشکار مىسازد و بر زبان مى آورد و از روى خوشحالى نسبت به کشتن فرزندان پيامبر و اسير کردن فرزندان او، گستاخانه و بىشرم، پدران خود را صدا مى زند که شادى کنند و به او دست مريزاد گويند! بر دندانهاى ابا عبدا... که بوسه گاه پيامبر بود، چوب مىزند و شادى در چهرهاش آشکار است. به جانم سوگند اى يزيد! با ريختن خون سرور جوانان بهشت، بر زخم ديرين نيشتر زدى و ريشه ما را برآوردى و پدرانت را صدا زده با ريختن خون وى به نياکان مشرکت تقرب جستى و پدرانت را صدا زدى به گمان آنکه صدايت را مىشنوند و بزودى آرزو خواهى کرد که کاش دستانت شل و قطع مىشد و مادرت تو را نمىزاييد، وقتى که ببينى به سوى خشم الهى مىروى و دشمنت رسول خدا (ص) است .
خدايا! حق ما را بستان و انتقام ما را از ظالمان بر ما بگير و خشم خود را بر آنان ببار که خون ما را ريختند و آبروى ما را ريختند و حاميان را ما کشتند و حرمت ما را شکستند. اى يزيد! کار خود را کردى، ولى جز پوست خود را ندريدى و جز گوشت خود را نبريدى. بزودى با همين گناه که از کشتن فرزندان پيامبر بر دوش دارى و حرمتشان را شکسته و خون عترتش را ريختهاى به حضور پيامبر خدا وارد خواهى شد؛ آنگاه که خداوند همه را جمع مىکند و پراکندگیهاشان را سامان مىبخشد و از ظلم کنندگان به ايشان انتقام مىگيرد و حقشان را از دشمنانشان مىستاند. پس با کشتن آنان شادمان مباش (و مپندار آنان که در راه خدا کشته شدند و مرده اند، بلکه نزد پروردگارشان زندهاند و روزی مىخورند و به پاداشى که خداوند از فضل خود به آنان داده است شادمانند بدان که پاداش بدى براى ظالمان است و کدام يک از شما جايگاهش بدتر و گمراهتر است. اينکه از قدر تو مىکاهم و سرزشت را بزرگ مى شمارم نه از آن روست که خطاب درباره تو سودمند است، پس از آنکه چشمهاى مسلمانان را گريان و دلهايشان را داغدار ساختى. آن دلها که داريد سخت شده و جانها طغيان کرده و بدنها آکنده از خشم خدا و لعنت پيامبر است و شيطان در آنها لانه کرده و جوجه پرورده است .
شگفت آنکه پيامبرزادگان و نسل اوصيا به دست آزادشدگان پليد و دودمان تبهکار فاسد کشته مىشوند؛ به دست آنان که خون ما از پنجههايشان مىچکد و دندان در گوشتهاى ما فرو بردهاند. آن شهيدان پاک جسدهايشان طعمه گرگهاى درنده گشته و در زير چنگال کفتارها به خاکآلوده شده است. اگر امروز ما را غنيمتى براى خويش مىشمارى، خواهى ديد که مايه زيان و خسران توايم؛ آن روز که جز عملهاى خويش چيزى نخواهى يافت و خداوند نيز به بندگان هيچ ستمى نمىکند.
شکايت نزد خدا مىبرم و تکيه ام بر اوست و اميد و آرزويم خداست. پس هر چه نيرنگ دارى به کار بند و هر چه مىتوانى بکوش. سوگند به خدايى که با وحى و قرآن شرافتمان بخشيده و با نبوت و برگزيدگى ما را گرامى داشته است، نام و ياد ما هرگز محو نابود نمىشود و ننگ کشتن ما نيز از دامان تو شسته نمىگردد و مگر جز آن است که انديشهات باطل و دوران حکومتت محدود و اجتماعت پراکنده است؛ آن روز که منادى ندا مىدهد: هلا! لعنت خدا بر ستمگر تجاوز کار!
خدا را سپاس که براى دوستان خود سعادت را رقم زد و فرجام برگزيدگانش را شهادت قرار داد؛ به وسيله رسيدن به آنچه ارادهاش بود، آنان را به رحمت و رضوان، و آمرزش خويش منتقل ساخت و با کشتن آنان کسى جز تو بد بخت نشد و کسى جز تو به آنان آزموده نگشت. از خدا مىخواهيم که پاداشمان را کامل و ثواب و ذخيره آخرتمان را سرشار سازد. از او مىخواهيم که جانشينى خوب و بازگشتى شايسته برايمان مقرر دارد که او مهربان و با محبت است .