شهیدی که خود را مجازات می کرد+تصاویر

«دردهای شما در فراق ما، دل ما را بیشتر آتش می زند. درست است که ما به هر چه می کنید آگاهیم؛ اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد. وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید، به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا همه شهیدان زار می زنند».
به گزارش مشرق ، جانباز شهید سید مجتبی علمدار در تاریخ 11 بهمن ماه 1345 هنگام اذان صبح در یک خانواده متدین و مذهبی در شهرستان ساری به دنیا آمد.

، سیّد، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم بود. او در تاریخ 17 تیر ماه 1366 ملبس به لباس مقدس سپاه اسلام شد و پس از عملیات کربلای 5 ضمن حضور در بیشتر عملیات ها چند بار مجروح شد و پس از پایان جنگ نیز، در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلای ساری مشغول به خدمت شد.

سيد مجتبي كه مداح اهل بیت (ع) هم بود در تاریخ 11 بهمن 1375 ـ سالروز تولدش ـ در اثر جراحات شيميايي به سوی معبود خود شتافت.

خوشا آنان که جا نان می شناسد  /  طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان  /  شهیدان را شهیدان می شناسند

سید مجتبی در یکی از دست نوشته هایش آورده است:

«ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند و اکنون ما نیز چون شماییم. وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم، فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام شد اما این گونه نشد. دردهای شما در فراق ما، دل ما را بیشتر آتش می زند. درست است که ما به هر چه می کنید، آگاهیم؛ اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد. وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید، به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند».


مزار شهید بزرگوار سید مجتبی علمدار
شهید سید مجتبی علمدار برای نزدیکی به خدا با خود عهدهایی بسته بود. در این روزها و شب های مبارک ماه رحمت و برکت ـ رجب ـ که بهانه های خوبی داریم تا به خدا نزدیکتر شویم، نگاهی داریم به آن عهدها که باید آنها را قوانین شهید علمدار بنامیم و چه خوب است که الگوی راهمان باشند:


قانون نخست

خداوندا! اعتراف می کنم به این که قرآن را نشناختم و به آن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم،  اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این دده آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم.

قانون  دوم

پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا نخواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم. اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت را بخوانم.


قانون سوم

خدایا! اعتراف می کنم از این که مرگ را فراموش و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشد. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرب بخوانم. اگر به هر دلیل نتوانستم روز بعد باید بیست ریال صدقه و هشت رکعت نماز قضا به جا بیاورم.


قانون چهارم

خدایا! اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنجشنبه و جمعه باشد. اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم، باید به جای هر شب پنجاه ریال صدقه و یازده رکعت نماز به جا بیاورم.

قانون پنجم

خدایا! اعتراف می کنم به اینکه (خدا می بیند) را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح های جمعه سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم، باید هفته بعد ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جز قران بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم، باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه دو حزب قران بخوانم.

قانون ششم

حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم باید به ازای هر صلوات ده ریال صدقه بدهم و صد صلوات بفرستم.

قانون هفتم

حداقل باید در هر بیست و چهار ساعت هفتاد بار استغفار کنم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم در بیست و چهار ساعت بعدی باید سیصد بار استغفار کنم و باز هم سیصد به ششصد تبدیل می شود.


قانون هشتم

هر کجا که نماز را تمام می خوانم، باید دو روز روزه بگیرم. بهتر است که دوشنبه و پنجشنبه باشد. اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را انجام دهم، در هفته بعد باید به جای دو روز، سه روز و به ازای هر روز، صد ریال صدقه بپردازم.

قانون نهم

در هر روز باید پنج مسأله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم روز بعد باید پانزده مسأله را بخوانم.

قانون دهم

در هر بیست و چهار ساعت، باید پنج بار تسبیحات حضرت زهرا (س) برای نمازهای یومیه و دو بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم، باید به ازای هر یک بار، سه بار این عمل را تکرار کنم.

کمک هزار میلیارد دلاری مردم به جبهه‌ها

در 8 سال دفاع مقدس هزار میلیارد دلار کالا شامل لباس، غذا و بقیه اقلام از خانه‎‎های مردم بیرون آمده است. در آن زمان مردم اعتقاد به دفاع داشتند و امروز هم لازم است تا مردم را متقاعد کنیم که اقتصاد مقاومتی لازم است.
به گزارش مشرق به نقل از هفته نامه پنجره ، جنگ اقتصادی با جنگ نظامی قابل مقایسه نیست. در برخی کشور‎ها جنگ اقتصادی مقدمه جنگ نظامی است. به همین دلیل است که رهبر معظم انقلاب بحث اقتصاد مقاومتی را مطرح می‎کنند که به‎نظر من بحث بسیار درست و کارشناسی است. اقتصاد مقاومتی از دو جهت قابل تأمل است؛ اول این‎که باید فرهنگ مصرف در کشور کم شود و برای رسیدن به این هدف باید کار فرهنگی کرد.

به‎ عنوان نمونه باید مانند زمان جنگ از پتانسیل مساجد، نمازجمعه‎ها، دانشگاه‎‎ها و مدارس استفاده کرد تا بتوانیم فرهنگ مصرف کمتر را نهادینه کنیم چراکه کار فرهنگی مقدمه اقتصاد مقاومتی است. باید مردم بدانند که هیچ التهابی در بازار وجود ندارد. اتاق ایران و اتاق تهران باید براي کاهش التهاب کمک کنند. الان وقت وحدت است و مدیریت ما، مدیریت جنگی و زمان مقاومت است.

در اقتصاد مقاومتی باید برنامه‎‎های دفاعی را ساماندهی کنیم و کشور باید امنیت کامل داشته باشد و نباید اجازه دهیم تا مثل شرایط سوریه بیگانگان بتوانند در داخل کشور ایجاد تنش بکنند. در اقتصاد مقاومتی باید حواسمان جمع باشد. اگر بتوانیم یک‎سال مقاومت کنیم، فروشندگان غربی خودشان می‎شکنند. گفته می‎شود از دلایل مهم تنظیم بازار در شرایط جنگ در دهه 60 ذخیره مناسب 24 قلم کالای اساسی بوده است اما باید دانست آن‎چه سبب شد تا در زمان جنگ سربلند و پیروز باشیم و تورم کمتری را در کالا‎های اساسی تجربه کنیم، ایدئولوژی مردم بود که معتقد بودند باید جنگ را حفظ کنند. بُعد دوم اقتصاد مقاومتی هم این است که دولت برای 6 تا 8 ماه آینده ذخایر لازم را تأمین کند و حداقل‎‎های مورد نیاز مردم به وفور وجود داشته باشد.

در 8 سال دفاع مقدس هزار میلیارد دلار کالا شامل لباس، غذا و بقیه اقلام از خانه‎‎های مردم بیرون آمده است. در آن زمان مردم اعتقاد به دفاع داشتند و امروز هم لازم است تا مردم را متقاعد کنیم که اقتصاد مقاومتی لازم است. در زمان جنگ اگر مردم دو عدد مرغ داشتند، یکی را برای جبهه می‎دادند. در زمان جنگ مردم از خودشان مایه می‎گذاشتند و تورم 40 درصدی برای کالا‎های غیرضروری بود نه برای کالا‎های ضروری. در آن زمان مردم چون دفاع را وظیفه می‎دانستند، هر کاری لازم بود انجام مي‎دادند. اگر من روزی دو عدد نان می‎خریدم، در زمان جنگ یک نان می‎خریدم و این یعنی اقتصاد مقاومتی. من 7 بار به جبهه رفتم و در هر بار وسایل مختلفی را با خودم می‎بردم. اگر دو قالب پنیر می‎خریدم، یکی را در خانه مصرف می‎کردم و یکی را برای جبهه می‎بردم.

حمله منافقین به بابانظر در بیمارستان/ سیلی خوردن دختر شهید از دکتر و ...

کسانی که در لشکر 21 امام رضا (علیه السلام) و لشکر 5 نصر در شب­ها و روزهای جنگ بودند طعم تدبیرها و شجاعت­های او را در کام دل­شان نگه خواهند داشت. پس از پایان جنگ، این بار سردار محمدحسن نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر 5 نصر خراسان راهی کردستان می­شود تا از واحدهای لشکر بازدید کند. آن روز، هفتم مرداد 1375 بود که به ارتفاعات کفارستان می­رسند و او به دلیل کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می­شود. او را برای مداوا به مقرهای پایین می­رسانند اما دیگر دیر شده بود وبابا نظر در قبری میان قبر دو دوست صمیمی زمان جنگش (شریفی و ابراهیمی) آرام می­ گیرد.
گروه فرهنگی مشرق - شايد اين مرد، محمدحسن نظرنژاد، در ميان همه كساني كه جنگ هشت ساله را تجربه كرده‌اند يك استثنا باشد. او براي اولين بار سال 1358 به كردستان رفت تا آتشي كه دست غريبه‌ها آن را روشن كرده بود، خاموش كند، هفده سال بعد يعني در سال 1375 براي آخرين بار به كردستان رفت تا آغاز و پايان زندگي‌اش در كوه‌ها و قله‌ها نوشته شود.
وي از يك خانواده روحاني بود كه در ضمن فعاليت سياسي نيز مي‌كردند. آن‌ها هيچگاه در مقابل ظلم و زور كوتاه نيامدند و به هر ترتيب مبارزه كردند و بر سر آيين و عقايد خود با كمال ميل شربت شهادت را نوشيدند.


محمدحسن نظرنژاد از بنيان‌گزاران مسابقات پاچوخه در مشهد بودكه معمولاً روزهاي جمعه بين جوانان برگزار مي‌شد. بنا به گفته خودش: "مسابقات را به اين علت راه انداختيم كه سينماها وضعيت ناهنجاري داشتند، كوچه و بازار هم كه وضعيتي بدتر داشت. به همين خاطر روزهاي جمعه با عده زيادي جمع مي‌شديم و عد‌ه‌اي ديگر را به عنوان تماشاچي دور خود جمع مي‌كرديم. مدتي بعد به خاطر اينكه از قوت جسمي برخوردار بودم در كشتي پاچوخه استان خراسان يكي از سرشناس‌ترين كشتي‌گيران شدم"
وي به خاطر اينك حاضر نشد عضو حزب رستاخيز شود، ده، دوازده روز تحت بازجويي قرار گرفت و كتك مفصلي خورد. در آخر نيز با پادرمياني شخصي به نام سرگرد علوي آزاد شد. فعاليت سياسي او پس از آزادي از ساواك و از طريق حاج سيدعلي موسوي خراساني و آقاي صبوري آغاز شد. كارش بيشتر نظامي بود تا تبليغاتي.

كتاب خاطرات شفاهي بابانظر حاصل گفت‌وشنود 36 ساعته سيدحسن بيضايي با اوست. اين مجموعه در هجده فصل تدوين شده است كه در فصل دوم اين مجموعه به فعاليت‌هاي انقلابي او كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران انجام شد اختصاص دارد.

در اين رابطه آمده است: مدتي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در گروه ضربت مالك‌اشتر مشغول شد. پس از آنكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد از جمله صد و شصت نفري بود كه براي ورود به سپاه امتحان داد و پذيرفته شد.اولين مأموريتي كه از طرف سپاه به من واگذار شد، مسئوليت بخشي از عمليات سپاه براي كنترل مرز افغانستان بود، از آن قسمت اسلحه زيادي وارد كشور شد. دو ماه اين مسئوليت را بر عهده داشتم و در اين مدت دو بار با نيروهاي افغاني به خاطر ورود غيرمجاز به كشورمان درگير شدم. وي در كردستان نيز عمليات سخت و موفقيت‌آميزي را بر عليه دموكرات‌ها و كومله‌ها و گروه‌ها و فرقه‌هاي ديگر ضدانقلاب انجام داد.

نفر اول ایستاده در سمت راست تصویر شهید نظر نژاد(بابانظر)
"سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندي قرار داشت. وقتي دمكرات‌ها مجبور شدند پل را رها كنند، رفتند تا ارتفاع را دور بزنند، مي‌خواستند بروند روي ارتفاع و از آن قسمت جاده را ناامن كنند، به دستور دكتر چمران، من و دو نفر ديگر به نام‌هاي عليمرداني و علي‌زاده كه ايشان روحاني بود و در قسمت فرهنگي سپاه كار مي‌كرد، به همراه پانزده نفر از كلاه‌سبزهاي ارتش مأمور شديم با دو هلي‌كوپتر روي ارتفاع پياده شويم.


ارتفاع حلقه مانند بود و پيچ خوردگي داشت. دمكرات‌ها مي‌خواستند از پيچ بالا بيايند و قله را تصرف كنند. ما هم رفتيم روي قله پياده شديم. عليمرداني از سمت چپ و علي‌زاده از سمت راست من حركت مي‌كردند. مقداري كه آمديم ديديم چهارده، پانزده‌ نفر دمكرات‌ دارند بالا مي‌آيند فاصله‌مان با آن‌ها بيشتر از صد قدم نبود. سرگردي كه فرمانده ارتشي‌ها بود به محض ديدن آن‌ها به نيروهايش دستور آتش و عقب‌نشيني داد. عقب‌نشيني كردند و رفتند. خيلي ناراحت شدم به عليمرداني گفتم: چكار كنيم اين‌ها كه رفتند. گفت: من آتش مي‌كنم تو برو جلو. آن دو تيراندازي كردند و من از وسط دويدم سنگي را پيش رو ديدم. خواستم به پشت آن برسم كه ديدم يكي از دمكرات‌ها بالا آمد، قد راست كرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند. من هم فرصت شليك نداشتم.

سال 1366 - موقعیت شهید علی‌پور - دامنه‌ی کوه گلان - منطقه‌ی عملیاتی ماووت عراق

ناگهان صداي تير شنيدم تير عليمرداني بود كه درست به وسط پيشاني او خورد. دويدم پشت سنگ و از آنجا تيراندازي كردم يكي از سمت راست من تيراندازي مي‌كرد. يك تير به خشاب اسلحه علي‌زاده خورد. دومي خورد به دستش و زخمي شد. علي‌زاده دو تا از خشاب‌هاي خود را به سمت من پرتاب كرد خشاب‌ها را گرفتم و گفتم شما زمين‌گير شو كه خونريزي‌ات زياد نشود. عليمرداني از سمت چپ به من رسيد و گفت: شما حركت كنيد من از پشت سر حمايت مي‌كنم. خودم را جلوتر كشيدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمي ما رسيدند. عليمرداني بلند شد و گفت: يا حسين(ع) صداي رگبار اسلحه او را شنيدم، من هم پشت سرش بلند شدم فرصتي به آن‌ها براي تيراندازي نداديم چهل فشنگي كه در اسلحه من و عليمرداني بود ظرف دو سه ثانيه خالي شد، آن‌ها مي‌خواستند خودشان را زير تخته سنگي كه ما پشت آن بوديم برسانند كه ما زودتر رسيديم. از بلندي به جنازه‌هاي آن‌ها نگاه مي‌كرديم كه يكباره ديدم برادران كلاه سبز ارتش ظاهر شدند آن‌ها اسلحه‌ها را جمع كردند. سرگرد آمد و صورت من و عليمرداني را بوسيد با بي‌سيم‌ هلي‌كوپتر خواست تا بيايد و ما را ببرد.



هم‌چنين در فصل ديگري از كتاب به رشادت‌ها و فداكار‌ي‌هاي شهيد محمدحسن نظرنژاد در جبهه‌هاي جنوب در طي عمليات متعدد اشاره شده است.

در يكي از اين عمليات‌ها حدود چهل نفر براي آنكه بتوانند شب‌ها تانك‌ها و فرماندهان دشمن را بزنند، بالاتر از حميديه- مقابل يك ساختمان متروك مدرسه، تونلي زدند و آن را با شاخ و برگ درختان پوشانند. شب‌ها با چند گلوله آرپي‌چي از پشت سر دشمن مي‌زدند و فرار مي‌كردند عراقي‌ها نيروهاي گشتي‌شان را مي‌فرستادند و چيزي دستگيرشان نمي‌شد.


يك روز غروب، هلي‌كوپتر عراقي‌ها در آسمان ظاهر شد مي‌خواستند ما را پيدا كنند. مقداري كه تجسس كردند آمدند نزديك ساختماني كه ما آن را پوشش داده بوديم. بالاي ساختمان يك كاليبر پنجاه گذاشته بوديم. هلي‌كوپتر قصد نشستن داشت به بچه‌ها گفتم شليك نكنند تا وقتي پياده شدند اسيرشان كنيم. يك بسيجي بود به نام قاسم قاسمي كه نشست و تيراندازي كرد. بلافاصله هلي‌كوپتر خودش را بالا كشيد. به كاليبر پنجاه روي پشت بام گفتم بزند. تيربار ژ-سه هم داشتيم. هلي‌كوپتر آنقدر دور خودش چرخيد تا رفت و بين عراقي‌ها سقوط كرد.

در آن جا متوجه شدند كه ما كجا مستقر شده‌ايم. آنجا را به موشك بستند. يك ستوان از نيروهاي اطلاعات ارتش و سه نفر از بچه‌هاي بسيج مجروح شدند. جنگل هم آتش گرفت. ديديم منطقه لو رفته به بچه‌ها گفتم حركت كنند. جاده‌اي كه از قبل آماده كرده بوديم زير آتش بود. بايد از كانال آب رد مي‌شديم. درخت‌هاي گز را برديم و توي آب انداختيم. لندوري كه داشتيم، رد شد زخمي‌ها را در آن گذاشتيم و حركت كرديم.»


شهيد محمدحسن نظرنژاد، در آذرماه 1361 رسماً به عنوان مسئول محور تيپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. قرارگاه اين تيپ در تپه سبز بود، سه چهار كيلومتر پايين‌تر از جنگل كه دو راهي چزابه را به فكه وصل مي‌كرد. در هشتم بهمن‌ماه 1361 دستور عمليات بزرگ از طريق قرارگاه عمليات به تيپ 21 امام رضا ابلاغ شد. در اين رابطه نقشه‌اي طراحي شده بود كه بسيار بلند پروازانه بود به نقل از كتاب اگر بعضي مسائل نفوذي و جاسوسي گريبانگير نمي‌شد بخش عمده‌اي از خاك عراق، از دستش خارج مي‌شد.
هشم اسفند 1361 ساعت ده شب عمليات با كلمه رمز «يا الله، يا الله» آغاز شد كه به خاطر عللي كه در بالا به آن اشاره شد عمليات متوقف و ناكام ماند.در عمليات ديگري با رمز يا فاطمه زهرا(س) در مرحله اول، لشكرها خط دفاعي دشمن را شكستند. قرار بود، وي گروهاني را براي پشتيباني و كمك بفرستد.
"يك گروهان از گردان مصطفي قومي آوردم. كنار كانال، گروهان را به چراغي واگذار كردم بعد خودمان حركت كرديم به سمت خط دومي كه نيروها بودند، نرسيد به كانال دوم، متوجه شدم كه از سمت ارتفاعات 113 يكي پي.ام.پي به سمت جيپ ما شليك مي‌كند.

اول فكر كردم كه با كاليبرش زد بعد ديدم نه، اين شيء قرمزي كه مي‌آيد، خيلي كند حركت مي‌كند. فهميدم موشك ماليوتكا است چون موشك ماليوتكا حدود پانزده ثانيه طول مي‌كشد تا به مقصد برسد. با تمام قدرت، طوري پيچيدم كه ماشين را چپ كنم. حساب كردم كه اگر جيپ را چپ كنم ما به بيرون پرت مي‌شويم و موشك هم به جيپ نمي‌خورد. جيپ روي جاده شني تك چرخ زد و حدود پنج ثانيه روي چرخ‌هاي يك طرف حركت كرد، چپ هم نشد. موشك از سر جيپ رد شد و ديفرانسيل ماشين را گرفت. جيپ به سمت آسمان پرت شد و من معلق زنان روي زمين افتادم. اول كه خوردم زمين زود بلند شدم و ايستادم. يك نگاهي كردم ديدم كه تكه‌هاي بدن آقاي دودمان روي زمين افتاد، آقاي قرص زر هم پايش كنده شد و يك طرف افتاد باقي بدن او طرف ديگر افتاده بود. ملك‌نژاد كنارش افتاده بود و مرتب ياحسين ياحسين مي‌گفت. خيلي آرام پا كشيدم كه بالاي سر ملك‌نژاد بروم اما به زمين افتادم. مي‌خواستم بلند شوم ديدم پاهايم تكان نمي‌خورند. دستم را زير پايم انداختم اما ديدم به طرفي افتاد متوجه شدم كه پاهايم طوري شده‌اند.
ستون فقراتم به شدت درد مي‌كرد به قدري كه نفسم به سختي بالا مي‌آمد دستم را روي قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. تنفسم كمي بهتر شد. خودم را چرخاندم خواستم پاهايم را جمع كنم ديدم جمع نمي‌شود و ديگر هيچ اراده‌اي روي آن‌ها ندارم. همين موقع دو تا از بچه‌هاي جهاد سازندگي تبريز با يك برانكارد رسيدند ناگهان گفتم: اول آقاي ملك‌نژاد را برداريد. گفتند ايشان شهيد شده‌اند. مرا روي برانكارد گذاشتند و به اورژانس لشكر 31 عاشورا بردند.

 وي پس از يكي از اين عمليات‌ها از طريق سهميه لشكر امام رضا(ع) كه سپاه بودجه آن را تأمين مي‌كرد عازم مكه شد و پس از بازگشت بار ديگر به اهواز اعزام شد و از آنجا به جزيره مجنون فرستاده شد و بار ديگر عمليات‌هاي و پاتك‌ها و بار ديگر شهادت دوستان و ياران خود را شاهد بود. در تمام اين مدت جراحات سختي خورد و تركش‌هاي بسياري در بدنش فرو ماند. چشم چپش را از دست داد. گوشش عفونت كرد. تركشي در بالاي پرده مغزش جاخوش كرد پاهايش و ستون فقراتش پر از آسيب‌ديدگي جراحت و تركش بود.
انگار ستون جبهه شده بود به محض آنكه براي معالجه به تهران يا مشهد براي چند روزي مي‌رفت مرتب به او پيغام مي‌دادند برگردد. بدون او كارها در جبهه پيش نمي‌رفت وي با حاج باقر قاليباف در كنار يكديگر در جبهه‌ها همفكري‌ها و همكاري‌هاي زيادي داشتند دستش آنقدر به خاك جبهه متبرك شده بود كه پدرش هنگام مرگ از وي خواست تا اولين كسي باشد كه رويش خاك بريزد.
"پدرم خيلي آرام دستش را دراز كرد و من دستم را گذاشتم توي دستش. آهسته سرم را جلو بردم. گفت: دوست دارم اولين كسي كه خاك رويم مي‌ريزد، تو باشي. نگذار كه ديگران رويم خاك بريزند. شايد غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و اين غبار مرا از فشار قبر نجات دهد."

در اين كتاب مي‌خوانيم كه او در تمام زندگيش چگونه به خدا و ائمه اطهار دلبستگي داشت. هيچگاه از وظايف ديني و اسلاميش قصور نكرد حتي در تكان‌دهنده‌ترين لحظات عمرش كه دشمن را پشت سرش مي‌ديد. «جنگ به درگيري تن به تن رسيده بود نيروهاي دشمن به دژ رسيدند. بچه‌هاي ما با نارنجك دستي و كلاشينكف سعي مي‌كردند جلوي دشمن را بگيرند. گرد و غبار سنگيني بر منطقه حاكم شده بود. زمين زير پاهايم مي‌لرزيد. روي دژ كه حركت مي‌كردي، مثل گهواره تكان مي‌خورد! با اين وضعيت، در هر سنگر دو سه نفر مي‌جنگيدند و يك نفر نماز مي‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دويدن خواندم. فقط در زمان سجده و ركوع بود كه در مسير قبله مي‌ايستادم. پس از سجده و ركوع باز حركت مي‌كردم. در دوران جنگ هيچوقت نشسته نماز نخواندم. چرا كه شك نداشتم در روحيه بچه‌ها تأثير مستقيم مي‌گذارد. مجبور بودم حين نماز به بچه‌هايي كه در خطر مي‌افتادند، اشاره كنم.»
در جنگي كه علاوه بر آنكه ناعادلانه و تحميلي بود نيروهاي جاسوس- منافق، ساواكي‌هاي زمان شاه و غيره بودند، كه در نيروهاي ما رخنه مي‌كردند و از آن‌ها اطلاعات مي‌گرفتند، به خصوص در مناطقي مثل كردستان كه اگر ايمان و اعتقاد راسخ آن‌ها نبود چه بسا شكست حتمي مي‌شد.


محمدحسن نظرنژاد در يكي از مصاحبه‌هايش مي‌گويد: جاسوس‌ها خيلي راحت مي‌آمدند و از بچه‌هاي بسيج اخبار مي‌گرفتند. بچه‌هايي را كه براي خوردن صبحانه. ناهار، شام مي‌نشستند، خيلي تحويل مي‌گرفتند. طبيعي بود كه بين صحبت‌ها اگر سؤال‌‌هايي مي‌كردند، بچه‌ها جواب مي‌دادند. مثلاً مي‌گفتند كه لشكر ما در فلان محل مستقر است. نكته جالب اين است كه شايد خيلي‌ها تصور مي‌كردند بچه‌هاي ما را كردها شهيد مي‌كنند. اما اين جور نبود. در خيلي از جاها كه ما درگير مي‌شديم و آن‌ها را دستگير مي‌كرديم مي‌ديديم كه طرف تبريزي، تهراني، مشهدي و يا اصفهاني است. اغلب آن‌ها از ارتشي‌هاي فراري و ساواكي‌هاي زمان شاه بودند. اين‌ها از خلاء فرهنگي مردم كردستان مربوط به دوران قبل از انقلاب، سوء استفاده مي‌كردند.»
او در حدود بيست و پنج عمليات، مستقيماً شركت داشت اما به گفته خودش هيچ عملياتي مثل عمليات نصر هشت برايش شيرين نبود."در شب اول عمليات كه بچه‌ها ارتفاعات را گرفتند، يك شهيد هم نداشتيم حالا اگر يكي دوتايي هم بود، من اطلاع پيدا نكردم. تعداد محدودي هم زخمي داشتيم. علتش اين بود كه دشمن در آن دوره زماني، نيروهايش را مرخص مي‌كرد. عراقي‌ها اصلاً آمادگي درگيري با ما را نداشتند عمليات نصر هشت، هر چند عمليات شيريني بود اما شب قبل از آن شب تلخي بود. در هيچ عملياتي مثل نصر هشت خداحافظي نكرديم. واقعاً شب عاشورا بود يعني وقايعي كه شب عاشورا بين اصحاب امام پيش آمد، در آن جا هم صورت گرفت. گريه‌ و زاري و بوسيدن و بغل كردن در ميان بچه‌ها موج مي‌زد. بعضي وقتها بچه‌ها ده، دوازده دقيقه همديگر را بغل مي‌گرفتند و رها نمي‌كردند.هنگامي كه حضرت امام (ره) قطعنامه را پذيرفتند. همه از شدت ناراحتي گريه كردند. اما اطاعت از ولايت فقيه را شرط لازم براي خود مي‌دانستند.


وي سال 1368 بود كه گوش چپش عفونت كرد نامه‌اي به آقاي محسن رضايي نوشت ايشان هم او را به آلمان براي معالجه اعزام كرد. در آنجا روزهاي غربت و دورافتادگي از وطن و ديار خود و همينطور جبهه و ياران شهيد خودش را تجربه كرد. گرچه منافقين در آنجا هم دست‌بردار نبودند. اغلب به بهانه‌هاي مختلف مي‌آمدند و رزمندگان مجروح را كتك مي‌زدند. روز دوشنبه چهارده خرداد 1368 خبر ارتحال امام را از طريق دوستش شنيد و با صداي بلند گريست بعد از آن كه حضرت امام(ره) از دنيا رفت منافقين در آلمان خيلي فعال شده بودند.
"يك روز روي تخت دراز كشيده بودم. دو جوان يكي حدود 22 ساله و ديگري هفده- هجده ساله با يك شاخه گل به اتاق من آمدند. فهميدم كه اين‌ها بايد از منافقين باشند. بلافاصله دكمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنيده بودم كه آن‌ها مي‌آيند و بچه‌ها را با چاقو مي‌زنند. براي همين يك تكه آهن زير تختم مخفي كرده بودم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسيد: چي شده گفتم: پاهايم فلج است. گفت: در بخش گوش چكار مي‌كني؟ گفتم: گوشم خراب بوده، آمده‌ام عمل كنم. با خيال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به ديوار زدم. جوان ديگر با يك قمه جلو پريد، تا جلو آمد با ميله‌اي كه دستم بود، بر سرش كوبيدم. سرش شكست و افتاد. سر و صدا پيچيد و سر پرستار آن جا به نام باربارا آمد. فوري كارتي درآورد و جلوي سينه‌اش آويزان كرد. بعد دستبند را درآورد و آن دو را دستبند زد.
«به من توصيه كردند بهتر است بيمارستان را ترك كنيد و روزي يك بار شما را به اين جا بياورند تا دكتر ببيند. ممكن است اين‌ها با اسلحه به سراغ شما بيايند. از بيمارستان تا محل اقامتم 120 كيلومتر راه بود. مجبور شدم بيمارستان را ترك كنم.»

«در سوم تير 1368 به ايران بازگشتم. ساعت يك بامداد وارد فرودگاه مهرآباد تهران شديم. شهر تهران را سياه‌پوش ديدم. به هر كس كه نگاه مي‌كردم چهره غمزده‌اي داشت. دلم به شدت گرفته بود و لذت در وطن بودن را احساس نمي‌كردم.»


آن روزها او يك داوطلب ساده اما نترس و فهيم بود كه به همه زيبايي‌ اين آب و خاك دلبسته بود. در سال‌هاي جنگ او به قائم مقامي فرماندهي لشكر هم رسيد. لشكري كه بچه‌هاي خراسان بيرق آن را بالا برده بودند.جنگ محمدحسن نظرنژاد را بابانظر كرد. مانند پدري سايه‌اش روي سنگرها و خاكريزها بود و خراساني‌ها طعم شجاعت و تدبير او را در شب‌ها و روزهاي عمليات براي هميشه در كام دلشان نگه خواهند داشت.

بابانظر بيش از صد و چهل ماه در مناطق جنگي بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فكه كمرش شكست. در فاو قفسه سينه‌اش شكافت، گازهاي شيميايي به ريه‌هايش رسيد و... وقتي جنگ تمام شد صد و شصت تركش به بدن او خورده بود كه تنها پنجاه و هفت تركش از سر تا پايش بيرون زد اما صد و سه تركش همچنان در پيكر قوي و نيرومنداو كه روزي از پهلوانان خراسان بود به يادگار ماند. آن روزها برايش نود و پنج درصد مجروحيت نوشتند.


سال‌ها پس از پايان جنگ، اين بار سردار محمدحسن نظرنژاد به عنوان مسئول عمليات لشكر 5 نصر خراسان راهي كردستان مي‌شود تا از واحدهاي لشكر بازديد كند، آن روز، روز هفتم مردادماه 1375 بود كه به ارتفاعات كفارستان مي‌رسند. در دل همان كوه‌ها و قله‌ها كه روزي جواني او را ديده بودند. به خاطر كمبود فشار هوا دچار تنگي نفس مي‌شود او را براي مداوا به مقرهاي پايين‌دست مي‌رسانند اما ديگر دير شده بود.

امروز اين مرد، اين پهلوان با آن‌ همه زخم و درد و جان‌فشاني در گمنامي هم يك استثنا است. اين مجموعه، تاريخي مدون از جنگ، شهادت، مقاومت و دفاع سرسختانه از خاك و كيان است. تاريخي است از دوران سياه شاه و ساواك. تاريخ رزمندگاني است كه يا به شهادت رسيدند و يا در بيمارستان‌ها و آسايشگاه‌ها در گمنامي به سر مي‌برند.


كتاب حاضر براي كساني كه طعم جنگ و شهادت را نچشيده‌اند و فضاي آن را لمس نكرده‌اند و يا آنان كه از يادآوري آن روزها حس زيباي عشق و مقاومت را درك مي‌كنند كتابي آميخته با لذت و دريافت است.

كتاب خاطرات شفاهي بابانظر حاصل گفت‌وشنود 36 ساعته سيدحسن بيضايي با اوست. اين مجموعه در هجده فصل تدوين شده است كه بخش آخر كتاب به عكس و اسناد اختصاص دارد.



***يادداشت پرويز پرستويي درباره كتاب "بابانظر"
روزي كه زنگ زدند كه كتاب مقدس (بابانظر) رو برايم فرستند، ساده و صادقانه بگويم، پيش خودم گفتم،‌ آخه من كه الان نمي‌توانم كتاب را بخوانم. چون دغدغه كارم را داشتم. وقتي كتاب به دستم رسيد و قطر كتاب را ديدم گفتم، خدايا چه كنم با اين همه تكليف؟ ولي از آن جايي كه ارادت و بندگي ويژه، نسبت به آدم‌هاي جنگ دارم، و بارها اين افتخار را داشتم كه لباس مقدس اين عزيزان را به تن كنم و همچنين بارها مورد نقد و انتقاد قرار گرفتم كه در نقش اين انسان‌هاي شريف و ايثارگر، و بندگان عزيز خدا كليشه شده‌ام. ولي چه كنم كه چاره‌اي ندارم. چون با تمام وجودم آدم‌هاي جنگ رو دوست دارم و از آن‌ها درس زندگي گرفتم و خيلي از جاها آن‌ها را الگوي خود قرار داده‌ام.

كتاب را شروع كردم. اگر چه پيش از اينكه كتاب را تمام كنم احساس مي‌كردم چه پايان تلخي خواهد داشت. ولي با دقت هر چه تمام خواندن آ‌ن را شروع كردم و تمام لحظات را با بابانظر بودم و در كنارش، به هر جايي كه رفت، رفتم . و هر تركشي خود،‌در بدنم احساس كردم، اشك ريختم،‌ خنديدم،‌سكوت كردم، ‌لال شدم. در تمام مدت بغض امانم نمي‌داد. با زخم‌هاي ‌بابانظر، با مقاومت‌ها بابانظر، با جديت‌هاي بابانظر، با گرسنگي‌ها و بيمارستان‌ها ، بستري شدن‌‌ها چه در ايران و آلمان نهايتا باز با درگيري‌هاي او با مجاهدين در بيمارستان آلمان و دستبند به دست در كنار رودخانه راين همراه شدم. همين الان هم كه دارم احساس خودم را بر روي كاغذ ثبت مي‌كنم،‌اشك مجالم نمي‌دهد.

نمي‌دانم چه بگويم ... چه نظري بدهم... چه بايد كرد؟ بابا نظر هم كه نيست حتي بشود برايش كاري كرد. اگر چه بابانظرها زيادند و تمامي ندارند،‌اين ما هستيم كه يادمان مي‌رود و آن‌ها را نمي‌بينيم، گويا آن‌ها بايد باشند، بسوزند، آب شوند و ما همچنان بي‌توجه و ساده از كنارشان بگذريم. اگر چه بابانظرها احتياجي به من و امثال من ندارند. چرا كه آن‌ها با خداي خودشان معامله كردند. راستي چه كسي بابانظر را مجبور كرد كه از ابتدا تا پايان جنگ دور از همه خوشي‌ها و لذت‌هاي زندگي و خانواده به خصوص دختر دردانه‌اش كه در بيمارستان از دكتر سيلي خورد و تحمل كرد، تا بابانظر از روي تخت بلند شود و دوان دوان به طرف جبهه‌ها برود و با ياران هميشه همراهش از آب و خاك و ناموس و آرمانش، وطن‌اش دفاع كند؟ خيلي حرف‌ها دارم كه بزنم ... ولي نمي‌دانم چه بگويم، و چه كنم. چرا كه با خواندن كتاب، باز، بابا نظر است كه به ما درس زندگي مي‌دهد و راه را براي ما روشن مي‌كند. و ما را به خود مي‌آورد و تلنگر مي‌زند.

اجازه بدهيد كه چيزي نگويم. فقط تقاضا دارم به هر شكلي كه ممكن است اين كتاب در اختيار كل ملت ايران قرار بگيرد، تا شايد يادآوري شود كه بابانظرها چه كردند و ما چه مي‌كنيم. و اميدوارم شرايطي فراهم شود، حداقل اين اثر جاودانه كه حاصل هشت سال دفاع مقدس است به تصوير كشيده شود. و خود بنده كوچك‌ترين، حاضرم علي‌رغم نقد و انتقادها كه در خصوص كليشه شدن من در اين نوع كارهاست، نقش كوچكي در اين اثر جاودانه، كه پر از حماسه، خودسازي و پر از اعتقاد و ايمان است داشته باشم.

پرواز دو برادر در اتفاعات جاسوسان + تصاویر

گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند اما...
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در میان بچه های صابرین برخی با یکدیگر آنقدر نزدیک بودند که عقد اخوت می بستند تا در صورت شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد.
در این میان اما دو شهید، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای چند لحظه تحمل کنند. در بخش های قبلی از سلسله مطالب فاتحان قله های غرب، یکی از این دو شهید بزرگوار یعنی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار بیشه را معرفی کردیم و در این بخش نوبت به برادر این شهید بزرگوار یعنی محمد محرابی پناه می رسد.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
این دو آنقدر با هم اخت بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیده‌ها، می تواند بسیار جالب باشد:
آنطور که گفته شده در آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. اما دوست و در حقیقت برادرش مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در همان لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله خمپاره ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا روح آسمانی محمد و مصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
آنچه می خوانید گزارشی است شنیدنی از زندگی شهید محمد محرابی پناه به روایت پدر بزرگوارش:
محمد از دوران طفولیتش با توجه به اینکه خودم نظامی و پاسدار بودم، علاقه مند بود به سپاه و کارهای نظامی بود و من هم چون مربی نظامی بودم او را به بعضی از کلاس های آموزشی ام می بردم و او هم خیلی از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
من و محمد به غیر از رابطه پدر و پسری با هم رفیق بودیم؛ حتی شاید اگر می خواست فوتبال بازی کند ما تیر دروازه را خودمان می ساخیتم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم.
این نبود که رابطه ما فقط پدر و پسری باشد، دوست بودیم با هم و در همه کارها با هم مشورت می کردیم.
تا زمانی که درسش تمام شد و دانشگاه ثبت نام کرد و دانشگاه آزاد قبول شد. ترم اول که رفت دانشگاه، درس می خوند اما هر روز ما نگاه می کردیم می دیدیم شاد نیست. اگر از علتش می پرسیدیم جواب می داد که محیط دانشگاه محیط خوبی نیست. نگاه می کنی می بینی یک سری از افراد می آیند که اصلاً کاری به درس ندارند.
ترم اول، درسش رو با معدل خوبی تمام کرد. ترم دوم دانشگاه ثبت نام کرد ما دیدیم دارد با خودش می جنگد. تا موقع امتحاناتش رسید. یه روز آمد و گفت که من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.
 

بالطبع هر پدری دوست دارد پسرش درس بخواند و (افتخاری بود برای ما که فرزندمان مهندس کامپیوتر باشد) ناراحت بودیم از این موضوع که چرا در این مرحله می خواهد درس را رها کند.
با او صحبت کردیم. گفت نه من نمی توانم. علتش را هم وقتی از او جویا شدیم، می گفت آیا دوست داری من یک آدم سالمی باشم یا اینکه فقط به من بگویند مهندس؟ گفتم من هر دو را دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه به شما بگویند مهندس. چه عیبی دارد؟
گفت: تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمیکشم. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس آمده ای این لباس، لباس یه امّله! اومدی محیط دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی، دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.
ناراحت بود و دیگه نرفت. چند نفر را دیدیم. چند نفر از اساتید و آشنایان باهاش صحبت کردند. بعد اومد گفت ما قرار بود با هم رفیق باشیم؛ من که درد دلم رو بهتون گفتم. هر کس هم بیاد همونه. گفتم باشه؛ هر جوری که دوست داری.
 

گفت من این قول را به شما می دهم که هر جا باشم لقمه ای رو که خدا به من روزی بکند روزی حلال به دست بیاورم.
یکسال و نیم درس رو ترک کرد. شش ماه اول رفت در فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی و مدرکش رو گرفت. بعد از اون چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد. از جمله پمپ CNG بیدگل و قمصر رو ایشون برق کشی کرد. باز آمد خانه گفت نمی روم برق کشی. گفتیم اینجا دیگه چرا؟ گفت پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست.
 

گفتیم خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟ گفت فعلاً  می روم کشاورزی تا ببینم چه طور می شه. چون مقداری کشاورزی و دامداری هم داشتیم، یکسالی رو توی کشاورزی گذروند. اتفاقاً همون سالی هم بود که خیلی سرد بود هوا و برف سنگینی هم آمده بود. قسمت این پیرمردها بود که این صحرا بماند. شاید به ده نفر از این پیرمردها می گفت نیازی نیست بیایید صحرا؛ همه گوسفندهاشون رو علوفه می داد تا شب و بر می گشت.
 
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
این مدت گذشت تا یه روز آمد و گفت: دانشگاه امام حسین(ع) ثبت نام می کنه و من هم ثبت نام کرده ام. گفتم به امید خدا، اشکال نداره.
شروع کرد یه مقداری درس ها رو خوند و دانشگاه قبول شد.
وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت یه خواهشی ازت دارم. گفتم چی؟ گفت: وقتی از سپاه برای تحقیقات می آیند به دوستانت سفارشم را نکنی. بگذار واقعیت را بگویند. آن چیزی که حقم هست. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه. بگویند چون پسر فلانیه قبول شده. بینی و بین الله بگذار هرچی که باشه. قبول کردیم.
 
در کنار شهیدان مصطفی (کمیل) صفری تبار و علی بریهی
توی اون مرحله هم قبول شد و با دوستانش رفتند دانشگاه امام حسین علیه السلام. توی دانشگاه هم اولین کاری که کرده بود دوستی به نام آقای صفری (شهید مصطفی صفری تبار) پیدا کرده بود که با هم شهید شدند.
محمد با تعدادی از همشهریانش می رفتند تهران و می آمدند. یک روز یکی دو  نفر از این همراهانش آمدند پیش من گله. گفتند محمد یک مقداری کمتر نزدیک ما می آید. من از او جویا شدم گفتم علتش چیه؟ گفت اگر حرف هایی که در جمع دوستانه زده می شود تهمت و غیبت نباشد مشکلی نیست. متوجه شدم که اگر مقداری فاصله می گیرد می خواهد دچار گناه غیبت نشود.
آقای میریان (فرمانده سابق صابرین) می گفت ما رفتیم دانشگاه صحبت کردیم برای جذب دانشجوهای داوطلب و چند تا از اون ها رو برای تیپ صابرین انتخاب کنیم. ده نفر را قبول می کنند که بروند توی این جمع.
 
 
در کنار شهیدان مصطفی (کمیل) صفری تبار و علی بریهی

یک روز تماس گرفت گفت می خواهم بروم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟ گفتم اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هرجا دوست داری. گفت مثلاً؟ گفتم آموزش های سنگینی داره. دوری داره. مأموریت های بیرونی داره. ممکنه بعضی کم و کاستی هایی هم داشته باشه.
گفت من یه استخاره گرفته ام که اون رو با هیچ چیز عوض نمی کنم. فقط می خوام شما راضی باشی.
خب هر پدر و مادری دوست داره خواسته بچه اش رو برآورده کنه، هرچی باشه. از اون بچه کوچیک بگیر که از شما تقاضای یه بسکوییتی یه پفکی یه اسباب بازی می کنه تا بچه بزرگ که شد تقاضای ماشین و خونه می کنه. تقاضای ازدواج می کنه، دوست داری تا اونجایی که دستت هست اونچه که واقعاً دلش می خواد بهش برسه.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
گفتم اگه واقعاً دوست داری اختیار با خودته. بعد از این صحبت اونجا رو انتخاب کرد و رفت برای آموزش تکاوری. دوستانش بعد از تمام شدن درسشون در دانشگاه امام حسین(ع) آمدند کاشان مشغول کار شدند اما او و یکی از اهالی کاشان با هم می روند تیپ صابرین آموزش تخصصی می بینند.
فرمانده گردان آموزشی در تیپ صابرین می گفت ما با توجه به شناختی که از متربیانمون داشتیم، هر دوره تکاوری که شروع می شد، اگر 130 نفر شرکت می کردند ولی پس از پایان دوره 90 نفر طاقت آورده و مانده بودند، می گفتیم این دوره دوره خوبی بوده. علتش هم اینه که دوره ها، دوره های بسیار سنگینی است و باید توان جسمی اش باشه که بتوانند طی کنند.
همچنین می گفت افرادی که شرکت می کنند می توانیم تشخیص بدهیم که می توانند تا آخر دوره دوام بیاورند یا نه.
گفت دوره این ها که می خواست شروع شود، اولین کسانی که آمدند برای ثبت نام این سه نفر بودند: مصطفی صفری تبار، محمد محرابی پناه و دوست کاشانی اش.
خودمون می گفتیم هر سه تای این ها رفتنی اند. این ها دوره را تمام نخواهند کرد. ورودی دوره هم اینگونه بوده که از این ها یک تستی می گرفتند. ظاهراً برای تست در مرحله اول، پنجاه کیلومتر پیاده روی داشته اند. همراه با کوله پشتی که سی و پنج کیلو وزن دارد. تست رو که گرفتیم دیدیم بر خلاف پیش بینی، این سه نفر زودتر از همه رسیدند. بعد از استراحت و مرخصی چند روزه و برگشتشون، محمد را به عنوان ارشد انتخاب می کنند. دوره های آموزشی اون ها بیست روزه است. اردوی کویر داشتند. بیست روز آب برد بود، بیست روز جنگل بود.
گفتند اردوی کویر را اول برنامه ریزی کردند. کوله ها همه یکی سی و پنج کیلو؛ گرفتند و رفتند. شب اول که رسیدیم، دوباره فردا هفتاد کیلومتر پیاده روی گذاشتیم.
ایشون اومد گفت یک سؤالی می توانم بکنم؟ گفتم بله. گفت: این هفتاد کیلومتر پیاده روی به شکلی هست که ما بتونیم نمازمون رو درست بخونیم؟ گفتیم بله، شما در یک محدوده مشخص، با گرا دور می زنید و از حد ترخّص خارج نمی شوید.
فرمانده گفت: این سؤال را که پرسید کنجکاو شدیم که چه دلیلی داره که این را می پرسد؟ دو نفر را می خواستیم برای کار حفاظتی نیرو که محمد، خودش و آقای صفری رو معرفی کرد.
هر کدوم یه اسلحه گرفتند با یه کوله و حرکت کردند. بعداً متوجه شدیم که علت سؤال محمد این بود که می خواست روزه های مستحب ماه رجب را بگیرد که خیلی برای ما تعجّب آور بود. جایی که احساس می کردیم اصلاً طاقت نیاورد ولی او دوره را گذراند، سلاح و تجهیزات اضافه بر سازمان هم داشت، تازه روزه های مستحبی هم می گرفت.
 

ایشان قسم می خورد که من در مدت پانزده سالی که آموزش می دهم، با هیچ نیرویی رفیق نشده بودم به غیر از این دو نفر. تا حدی رفیق بود که خانه او رفتند، فیلم برداری کردند، خانه ما هم آمدند. برای مراسم محمد همه مربیانش آمدند.
دوره آموزشی اش که تمام شده بود، یه چند روزی به مرخصی آمد. ماه بهمن بود که خودشون رو به تیپ صابرین معرفی کردند. سه فروردین ایشون با دختر خانم آقای اسلامیان ازدواج کردند. در این مدت، پانزده الی بیست روزی تهران بودند بعد چند روزی می آمدند و مجدداً برمی گشتند. در این مدت هم مرتباً مأموریت و آموزش.
یکبار تماس می گرفت که امروز مشهد هستم. دوباره هفته بعد تماس می گرفت که زاهدان هستم. البته در پایان مأموریت هاش می گفت کجا هستم. یکسری هم تماس گرفت که از ارومیه می آیم.
قانوناً یک نفر باید دو سال در تیپ صابرین بماند تا بتوانند مأموریت های رزمی خارج از یگان به او بسپارند. اما روزی که او معرفی شده بود، آن روز این ها یک مأموریتی داشتند که باید همه نیرو ها را می بردند بوشهر.
با توجه به شناختی که به محمد و دوستش آقای صفری پیدا کرده بودند از همان ابتدا به کارگیریشان کردند. قبل از ماه مبارک رمضان آمده بود مرخصی. گفتیم تابستان داره تمام می شه. ماه مبارک هم نزدیکه. حداقل یه سفر چند روزه برویم، گفت باشه، یه چند روز برویم که می خواهم برگردم.
سه خانواده با هم حرکت کردیم رفتیم شمال، اردبیل (سرعین) و ساعت پنج بعد از ظهر رسیدیم تبریز، نهار بخوریم که گوشی اش زنگ خورد و گفتند شما باید فردا ساعت هفت صبح تهران باشی. گفت باید بروم. گفتیم پس صبر کن یک ساعتی برویم بازار بعد برو. گفت باشه. تا رفتیم و برگشتیم ساعت شد هفت و نیم، هشت و موقع نماز. از اینکه دیر شده بود خیلی ناراحت و تند شد. گفتم طوری نیست یک ساعت دیرتر. گفت: اصلاً توقع نداشتم. چرا نمی گویی یک ساعت زودتر برسون خودت رو. حق افراد پایمال میشه. اولاً شاید به مأموریت نرسم. دوماً حق یک عده ای که منتظر می مونند به گردن من میاد.
اومدیم تا پلیس راه زنجان. دیگه همه خواب آلود بودیم. از صبح تا اون وقت شب مرتب این طرف و آن طرف یا پشت ماشین بودیم. دیگه مقدور نبود که تا  تهران هم رانندگی کنیم. گفت کنار نگهدار. نگهداشتیم، رفت ساکش رو از عقب ماشین برداشت و گفت من با اتوبوس می روم شما هر وقت خواستید بروید. همون جا جدا شد از ما و سوار اتوبوس شد و رفت.
صبح یک ربع ساعت به هفت بود که باهاش تماس گرفتم گفتم رسیدی؟ گفت بله ولی با چهل و پنج دقیقه تأخیر. اینقدر به وقت و نظم اهمیت می داد. اونجا که تو مأموریت بود اینجا هم در بسیج اگه در گردان عاشورا مثلاً ساعت هشت فراخوانی بود سر ساعت هشت با لباس کامل بسیج و چفیه حاضر می شد. هرکس هم با لباس شخصی می رفت ناراحت بود. می گفت اگر نمی خواهد نیاید و باید کار رو درست انجام بدهد. یا اگر کسی مرخصی می خواست می گفت دو روز می خواهد کار برای خدا انجام بده باز میاد مرخصی می گیره. دو روز قبل از ماه مبارک رمضان رفت و روز شانزدهم ماه رمضان آمد مرخصی.
با توجه به شناختی که از شهدا داشتم، از حرکت هایش متوجه شدم که داره یواش یواش از بین ما می رود. هرکاری که داشت مرتب کرد. یک ماشینی فروخته بود که ماشین رو به نام طرف نکرده بود تازه سندش به نام شخص دیگری بود که پیگیری کرد و دو روزه به نام خریدار کرد. تمام بدهی های خودش رو حتی اگر کسی یک تومان هم از او می خواست همه را پرداخت. حساب های بانکی اش را راست و ریس کرد.
شب نوزدهم ماه رمضان به او گفتم که برویم زیارت برای احیا؟ همه دوستان و فامیل هم هستند. گفت نه نمیام. گفتم چرا؟ گفت خودتون گفتید که فامیل ها میان و دوستان و ... اگه قرار باشه برویم دوست و فامیل ببینیم دیگه از دعا غافل خواهیم شد.
ما رفتیم و خودش هم تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل. اما اون شب نگاه کردم دیدم افطاری اش رو که خورد رفت همه لباس هاش رو مرتب کرد. همه نامه هایی که داشت از دوران تحصیلش در یک جا، دوران بعد از تحصیل را در جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان اون ها جدا کرد و به مادرش داد که بریزه دور.
با توجه به اینکه ما خانواده ای هستیم که تقریباً همه نظامی می باشیم، گفته بودیم اگر کاغذی می خواهید از خانه بیندازید بیرون، نباید قابل خواندن باشد. باید خوردش کنید یا بشوییدش. مادرش نشست و همه کاغذهای باطله رو خورد خورد کرد که یکمرتبه محمد با سرعت وارد اتاق شد و پرسید کاغذها کجاست؟ مادرش جواب داد پاره کردم و ریختم دور. سرش رو حرکت داد و گفت کارم رو زیاد کردید. پرسیدم منظورت چیه؟ جواب داد: وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد.
شب بیست و دوم بود که رفتند مأموریت. در اونجا با توجه به صعب العبور بودن و مسایل دیگر منطقه باید سه نفر به سه نفر اعزام می شدند. اما تصمیم بر آن شده بود که حداقل دو گروه شش نفره وارد منطقه بشوند به همراه یک فرمانده گردان که شهید محمد جعفرخانی بود.
خود ایشون هم شش ماه قبل از شهادتش بازنشست شده بوده که گفته بوده تا یک نفری رو مثل خودم پیدا نکنم و خاطرم جمع نشود نمی روم. انجام این مأموریت را هم ایشان قبول می کنند.
آقای میریان گفت که جعفرخانی از من هیچ وقت چیزی نمی خواست ولی این دفعه خواست اجازه بدهم خودش از بین نیروها  افرادی که می خواهد برای این مأموریت انتخاب کند. فرمانده گردان بلند می شه و به صراحت می گه که این مأموریتی که می رویم هیچ کدام از ما بر نخواهد گشت. حداقل ده نفر از ما شهید خواهد شد. چه کسی می آید؟ سی و پنج نفر از اون جمع بلند می شوند که یکی از اون ها هم محمد بوده. از این سی و پنج نفر باز یازده نفر رو جدا می کند. چند نفری از دوستان فرمانده گردان که درجه های بالایی داشته اند وقتی نگاه می کنند و می بینند که آقای جعفرخانی این دو نفر جوان (محمد محرابی پناه و مصطفی صفری تبار) را انتخاب کرده است، خیلی ناراحت می شوند و می گویند از اینجا که برگردیم دیگر با او کار نخواهیم کرد. چرا ما که تجربه و توان بیشتری داشتیم، انتخاب نکرد؟
تقریباً برای همه مسجّل بوده که همراه این عملیات حتماً شهادت هم هست. در زمان جنگ هم این اتفاقات بود. خود بنده که در چزابه آموزش چهل و پنج روزه بسیج رو طی می کردم بعد از سی و یک روز از شروع آموزش آمدند و گفتند که آماده شوید برای عملیات.
در آن زمان چون ایران، بستان را گرفته بود و عراق تصمیم داشت از تنگه چزابه وارد عمل شود و بازپس‌گیری کند این ها مجبور بودند و می دانستند که از این نیروها کسی بر نخواهد گشت. یک شبه ما را مسلح کردند و در همان زمان از هفتاد و دو نفری که از کاشان رفته بودیم بیش از ده یا پانزده نفر برنگشتند. بقیه شهید و مجروح و اسیر شدند. اون زمان نیاز بود. اگر نمی رفتیم می آمدند بستان را می گرفتند و چه بسا چندین برابر شهید می دادیم.
 

محمد هم در چنین شرایطی وارد منطقه عملیاتی شده و همراه با دوستش صفری تبار که عقد اخوت (برای شفاعت و شهادت) بسته بودند در کنار هم شهید می شوند.